شعری از امیر نعمتی
تاریخ ارسال : 2 مرداد 96
بخش : شعر امروز ایران
با بغضی در ابعاد این همه سال
و چشمهاییکه شبیه جوانیات نیست
لهجهی غمگینی از تو را به بوسه داد.
انگار وخامتی از زخم
در تلی از تن
به اجبار، به تصرف درآید
هرچه عددها سنگینتر میشدند
صورت تو به خورشید کوچکتری
تبدیل میشد
شبیه فراموشیام از قاب عکسی دونفره
نه اعتنا از زمان کام میگیرد
و نه قابلهها مانند ماتادورها
مرا در پارچهی قرمز تجزیه میکنند
چیزی دستگیرم نمیشود
در بلوز بافتنیام
با وسواس دستهای تو بود
که رخ میداد
پرنده و قایقی که سهم کودکیام میشد
و هر شب دریا در تنم
با فانوس دریاییاش گم میشد
و من آبی را دوست نداشتم
چرا نرفته این همه روز بعد
این همه کودکیِ تمام نشده
در بوسیدنت فوران میکند؟
عددها سنگینتر
و چروک به شکلی آراسته
در دستهای تو جا کرده است
و میدیدم گوشوارهای
از اضلاع پهلوهای تو
قرار بود
مرا به صورتت برساند
درد بود
ای کاش تصاعد آئورت در رگها
مختصر تراکمی به جوانیات میداد
و زمین کمی شکل بوسیدن میگرفت
که سرسام این شهر
زیباییات را به باد داده است
و هر بار
خاطره گلویم را به سماجت میبرد
و من موهایت را سفیدتر از دیروز میبافتم.
کاش سرم در کاسهاش بچرخد
سطری از کمرگاهت بالا برود
و دلم را کف دست بگیرم
تا پایان عصب در جمجمه
از یک دودکش و با درصدی الکل
صورتت را آفتابی کند
و بالا بیاورد هرچه ناخن که بر پوست کشیده شد
هرچه درد بر سینهات رفته.
شهر دوباره تاریک شد
و در پشت تمام این گریهها
هیچ چیز نتوانست انحنای متراکم در فقراتت را
در هیات یک معشوقه بازگرداند.
و دراین فصل ورم کرده
که قرار بود موهای سفید تو
دستهایم را نجات دهد
تمایلی از درد
در قاب عکس قدیمی تکرار میشود
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه