شعری از الهام قریشی
تاریخ ارسال : 6 آبان 04
بخش : قوالب کلاسیک
چشمان تنباکویی و یک عشق
سیگارهای مست کوبایی
یک انقلاب خسته در ذهنم
در ازدحامی سمت تنهایی
توی سرم، هی کودتا میکرد
«ستارخان» با «شمس تبریزی»
در کوچههایش «مولوی» خواندم
در هر غروب سرد پاییزی
در بغضهای پنجره هر شب
تنها کسوف ماه را دیدم
در چشمهایم توی آیینه
یک حسرت جانکاه را دیدم
آدم به آدم شعر میگفتم
آدم به آدم پشتپا خوردم
در سررسیدی کهنه و غمگین
در گوشهی تاریخ تاخوردم
از خندههای زخمیام هر شب
دنیا کمی زیر و زبر میشد
هر شب وجب میزد خیالت را
کوتاه و هی کوتاهتر میشد
از عشق تنها خاطره مانده
وقتی صدامان تلخ و تبدار است
لبخندهای خستهای هستیم
دنیا به ما خیلی بدهکار است
گم میشود تصویر چشمانت
در امتداد دود هر سیگار
دنیا نمیفهمید بغضم را
از تیترهای خستهی اخبار
| لینک کوتاه : |
چاپ صفحه
