شعری از اعظم حسینی
تاریخ ارسال : 26 دی 96
بخش : شعر امروز ایران
نور چشم ایرانهخانم زیباست
آزادهای در بند
با پوستی که
مهتاب را بشارت سپیدهدم میدهد
طرز قدم برداشتناش
بیطرز و مطمئن است
گاهی سری به خیال ما می زند، نمیماند
در گاهِ آخر از او پرسیدیم :
- میشود بمانی و عطرت
بپیچد مدام در مشام آفتاب پاییزی؟
گفت:
- باشد.
فقط بگویید کجا بنشینم
که وصل نباشد
به لقلقهی زبان تاریخ و
دهان ِلق جغرافیا؟
چه دارید برای نوشیدنم
پوشیدنم
خواب دیدنم
که طعم خون و بوی نا ندهد
چه خبر از نرخ خبرها
چون:
- می خواهم زنده بمانم
به هر قیمتی و
امثالهم ؟
یا صفوف مورچههای دانه کش از قندان
و رفت و آمد مشکوک سوسکها
میان آشپزخانه و فاضلاب؟
فرض کنید من
تهمینه مادر سهراب
چرا نگاه رستمم را درچشمهای هیچ کدامتان نمیبینم؟
دلشورهای در دهانمان
دندانقروچه میکرد
زیر پوستمان سرد میدوید
و در استخوانها میلرزید
دل شوره ای که دیگر
شوقی به ماندن و شنیدناش نداشت.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه