شعری از اسماعیل مهرانفر


شعری از  اسماعیل مهرانفر نویسنده : اسماعیل مهرانفر
تاریخ ارسال :‌ 13 شهریور 96
بخش : شعر امروز ایران

رفته بودیم خیزران را به هم بزنیم
دست از خانواده کشیده
و دست‌مان تا کمانچه فرورفته
رفته بودیم صدای مثنوی را به هم بزنیم
آوازمان نپیچیده بود در گلو
و سلحشوری از برکات روزگار بود
اما رفته بودیم که بگوییم
آمده‌ایم مادران‌مان را به هم بزنیم
یکی نشسته بود و الغرض
تا شعبان در نام‌اش فرو رفته بود
و جالب نیست اگر بگویم
رفته بودیم دخترش
فاطمه را به هم بزنیم
ما که رفته بودیم خیزران را
با کتاب اول‌مان
تا نیمه‌اش به هم بزنیم
ناگهان عبارت از تو شدیم
و روبروی آینه
حتی خودمان هم نشدیم
و بعد از آن که قطعه‌ی ملوس
فاطمه از نیمه‌ی بالای‌اش بود
نظربازی‌مان گل نکرده بود هنوز
که رفتیم
نظر را به هم بزنیم
دعوا نبود
و او که با آینه می‌آمیخت
خوابیده بود
و توی چشمان‌اش
یک پیاله از فاطمه می‌ریختند
و عده‌ای تا گلو
درون فاطمه می‌ریختند
پس از آن بود
که نور از مجار‌ی‌اش نمی‌تابید
و ما رفتیم
که‌ سایه را
به هم بزنیم

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :