شعری از احمد مومنی


شعری از احمد مومنی نویسنده : احمد سینا (مومنی)
تاریخ ارسال :‌ 2 مهر 89
بخش : شعر امروز ایران

قعر خواب

تنم يدا ابولهب ميخواند تبت
از دست قعر خواب
به تمثال قاب و
وقتی که دارد خودش را
با جای خود
جا به جا می کند
از بسکه سهم سياهی ی
ريشه
از دست راه رشد و
شيهه ی خيالی
به پوکه ی سر خالی ،
که تا ضمير بپوسد
وخاک
ضخيم شود

و اينکه ، اخلاق آب
فاسد است و ،
و فاسد است و،
که فاسد است

و اعصاب ،
خراب ِ خراب
از دست ِ
وسوسه های قصد ِ
قبول
که قبول است


وكوکبه ی جا
و کبکبه ی شفا
نبش قبر فردايی ، که ببينی
كجای وادی السلام ِ من است
حالايي که به درگاه آئينه نگاهم می کند
نگاهش کن !

به هول لا حول و
به جای انای و
به حق بر گشت راجعون
که حقيقت رستگاری طلب می کند
جمعيٌت آدميانی که با کهولت نفس می كشد
و روايتی ، که هميشه
با بازنويسی دوباره از تاريخ
خود را به بنادر ما می رساند
که
از در دندانها
بهتر شکافته می شوی !
که تا بپوشانی
پوسيدنی که بوسيدنی ْ ست
تنی کجی و آئينه ی لجی
جنگی اشتباهی به ميدان
اشتباه
جايی كه فک خر ماغ می کشد
و کرکس خميازه
نيمه شب

و اعوجاج الفباء
و رساله ی دكترا
با قپه های يغور گرفته
اينجا ،
خدا !
همه ، خواب سردار می بينند !
با دستهايی که به فقدان می ماند
و پاهايی
که به كمبود

من با سرم سنگ می کشم


شعرهای پیشین احمد مومنی در پیاده رو :



جا پا

روی طناب
سر بند مادرم
تاب می خورَد
باد ِ کتک و
کتک باد

اینجا
شب ها چنان سپید
و روز ها ، چنان سیاه اند
چونان ، ببری
میان ِ لکه های خودش که بسوزد
در زوزه ی
جهیزه ی این جزیره ی سنگی
زبانه ی
زنگی
مدام
که بکوبد
نبش وقوع


چند ور
مرا ببین و از نقاب ِ
افتاده
یاد کن !
مرا ببین و از دهانی بیمار
از تلخی ی سرمایی که پوست را
می بندد -
قهقهه ای گلو گیر

گفتی
که خواهی نخواهی خواب
در لخته تن ِ تبت
می بندد
گفتی که تا ...
بخور مرا ! بچر!
کلروفیل اش!
فیل اش
ذلیل اش
تکه تکه اش دانه دانه کن !
بیداری در خودت؟!

کوتاه دستی ی تن


گفتی که خواهی نخواهی باران
وعطر آن
دهانت را می شوید
دهان ! بشنو !
تا بوسه ای که تو باشی
بپاشی
کوتاه دستی ی من

فسخ

بیرون دست

تو بچرخ !

قداره ات به قواره ات
کج بیل مرد ، کج بیل کرت

بیداری در خودت ؟

جنبان بدرخش!


بیدار
در شبی
به دست کشیدن ِ
از هرچه است
چونان هوای فراز درختان غان بمان !
بیرون ِ دهان
دهان ِ تلخ
به صافی اش بگذار!
به بازی ی بازاش
سطح جویده ی اسطرلاب
وقتی که کوه
در پشت سر
تاریک می شود
من می دویدم و کبودی ی آسمان
سمت غروب و توفان
من می دویدم و
سعی میان


نترس!
گره بزن خودت را
به دمه ی ردی
که در من است !
نترس ! مرا،
به دهانت سرند کن !
زبان شناسی ی هذیان


شام


شام ، که نظُاره می برد ستاره خَرام
چونان که پلک ِ ستوران به گوران ِ ذوذنب
بنال !
آن جا که نیم خیزی اش
دوزخ
نیمی که باز
فرسایش جماد
آنسان که بر نبات
می بندد آفتاب بنال !
بر دختران و غوزه های رسیده
بر آن زمان که در
جستجوی ترکمنان
می رفتیم
بر آن مجال
که همنشین ِ مردمکان است و
لال
شیونی زار
می زند سوار ، بنال
آسیمه از احاطه ی بسیار!

بنال !
زنگاری ِ دمنده بر جلاش !
که مبتلاش منم ! من !
من که مقتول ِ این مصاف و این شب ِ حَربَم
حرفی بزن که نگیرد به سینه دَم
شام
که نظاره می بَرَد
ماه
شیب ِ شب ِ هزار
پله را
که به آئینه می رود
سردابه ِ سیاه


                                             گرگان 1352





اندازه مغزی ناممکن





نامه ات رسید

می گی چه کنم ؟ !

با گفته ای که حقیقت ِ نازل

زیبایی شبی

که زوال را

روی نقشه ای

سامان می دهد

که سهم هولناک ِ پرنده

در آسمان ِ ناچاراست



بر پرده ات

دریچه دوخته ای!

استاد ِ خنده ای !

شیوه ای!

که شرایط ِ عنوان را

بخش ِ عمده ی فقدان را

به انگشتانی می سپارد

که خون

از ارزانی ببندد

دنیا

روی گرانیگاهی

که سطح ِ باد

دقت ِ اضطراب می زند

تطهیر ِ تن از عذاب

دار ِ خودش را

در بادها

– زخمه زننده



زخم ِ زننده ای روی طناب

ماه با طناب

تاب

می خورَد



و وزِ وز ِ مگس ِ لای

در خش ِ خش ِ روزنامه ها



مسهلی مستمّر

القاء عبارات

حدی که نصاب را

فرسوده کرده است

خوابی

که طناب را



در عکس ها

معصوم مانده ایم

مرگ ِدلیل

می گی چه کنم ؟

زور ِ یوغ وُ

شطح ِ بیل !



مصیبت های بقا


نه چندان به چنانی

که سر در گمی ی چه می خواهی

به گمانی

که منظورم این است

نه رسمی به اطمینانی

و معانی ی دیگر

آشفته تر

از آنی

که خشمی هماره در اثنا

واداشته ی مراوده ای هیچ

و پشیمانی ی سرشت

میان دال و مدلول

تضاد وُ تبار اش -

یک نا امیدی ی راضی -

که می دود

تا ته ی دنیای

و نطفه اش

تحسین بی وقوفی

که کوری می دهد

مثال عادت

تو می مانی ی و کوری ات

خوابی مطیع

مثل جسد

که در اطاعت از مرگ



میزان

خونی است

که از زخم های

روزنامه می چکد

از زخم تیزی ی وُ

رد تنزیب وُ

پریشانی ی

منتظر ِ

پشت ِ در

که هیچ

عدلی نمی یابد



توطئه ای اساسی



نقش رنگی خائن

که از پنجره های مشجر

عبادت می تابد

قلبی عجیب

شیطان

دعای دفع شیاطین می خواند

قلب ِ عجیبی که باد کرده است

مثل سنی روی دستی

و آنقدر زیاد

و آنقدر زیاد

که اعتراف ِ سر انجام

خونین از سر ِ آخر

که سر

به لاک خودش دارد

نتیجه ای

از قلم افتاده

به سایه ی باران وُ

رویش استخوان



دیوانگی

همچو ورم باد کرده است

اجساد فاسد وُ

زبان هایی متلاشی

وانحراف

در گوش ها

ی

ریخته

شیپور می زند

هرمنو تیکی

جانانه

که حقیقت اشیاء را

جا به جا می کند



راز و رمز نوشته ای

روی تکه ای چرم تکیده

چینی چنان خورده ای

که تعریف مرده ای :



ما محو می شویم

همچو ن پری

از افسانه ها

در جعبه ای

از چوب ِ

افرا

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :