شعری از احمد بیرانوند

تاریخ ارسال : 6 مهر 04
بخش : شعر امروز ایران
«پارسی»
گرهگشای گوَن بودم
با ابر میان بادیه میگشتم
و از تن
به تمامِ من
هجرت میکردم
صحابه اما پاییز بودند
محمد را که میتکاندی
فصل برمیگشت
پیشانی من زمستان بود
رستگاری نمیخواستم رسولالله
که هر چه سگ است
در طالع من خزیده
گرهگشای گوَن بودم به دندان
بسکه بوسه به خار داشتم
واستعینوا بالصبر
یا محمد هرزه بود بهار من
بار شتران شد و رفت
صحابه اما پاییز بودند
مردادِ دائم شد
خورشید تا میان دهانم رسید
وقت تراب برگشت
با دشنه
با داس
باید چین پیشانی را
خط میکشیدم
که ایمان من کو؟
هرزهگرد بود زلف
هرزهگرد بود بهار
که مردادِ دائم شد
صحابه اما پاییز بودند
لینک کوتاه : |
