شعری از احسان قدیمی


شعری از احسان قدیمی نویسنده : احسان قدیمی
تاریخ ارسال :‌ 6 مهر 04
بخش : قوالب کلاسیک

 

 

 

 

...و پوچ‌، مثل گلی توی مشت من واشد
صدای خنده‌ات از پشت هیچ پیدا شد
دری به سمت نبودن، دری به روی سکوت
کنار بغض من آهسته بسته شد، وا شد
چقدر ابر درون نگاه من پیداست
چقدر گریه که با شانه‌ی تو معنا شد
چقدر دایره اطراف قطره‌ای باران
طواف می‌کند این قطره را که دریا شد
تو روبروی زمستان خفته در کوهی
تو مه‌گرفته‌ترین قله‌ای که تنها شد
غروب، یخ زده مابین دست‌های پدر
غروب، در نفس سرد کودکی «ها» شد
دو حرف سرد و کشیده به گوش من می‌خورد
درون آینه مردی شبیه بابا شد...

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :