شعری از ابوالفضل نیکو بیان کاردان

تاریخ ارسال : 6 مهر 04
بخش : قوالب کلاسیک
نگاهِ پنجره از شهرِ در غبار گذشت
کلاغِ بیخبر از ماهِ روی دار گذشت!
نهالها همه مرده، زمین هلاکِ سراب
چگونه باید از این خاکِ بیبخار گذشت!؟
من این طرف که اسیرم، تو آن طرف چه غریب
نمیشود که از این شهرِ در حصار گذشت
قطارِ دیگری از ریلِ بیقرار رسید
نیامدی و هزاران شب از قرار گذشت
نیامدی که دلم با جهان غریبه شود
هرآشنایی از این دل غریبهوار گذشت
زمان برای تو آسان گذشته است اما
برای من که به یک عمرِ آزگار گذشت
برای من گِله از صبر و انتظار نکن
منی که غایتِ عمرم به انتظار گذشت
پرندههای مسافر هنوز منتظرند
نیامدی و سپس آخرین قطار گذشت...
لینک کوتاه : |
