شعری از آرش سیفی
تاریخ ارسال : 19 خرداد 97
بخش : قوالب کلاسیک
پرنده باشی و از آسمان به خاک بیافتی
تنت مچاله شود، ناگهان به خاک بیافتی
تمام خاطره ها بگذرند توی خیالت
به خود نگاه کنی، خون بپاشد از پر و بالت
به خود بپیچی و از درد، آشیانه بسازی
از اشک گِل بکنی خاک را و خانه بسازی
گلوله توی پرت باشد و تو هیچ ندانی
که نوبت سفرت باشد و تو هیچ ندانی
چقدر باید از این درد دست و پا بزنی تا...؟
چگونه زودترش مرگ را صدا بزنی تا...؟
چقدر مزه کنی تلخی همیشه ی خود را؟
چگونه جمع کنی قلبِ خُرده شیشه ی خود را؟
چقدر ناله کنی توی خون تازه بخوابی؟
چگونه تا به ابد مثل یک جنازه بخوابی؟
از آنچه داشتهای یک زمان، چگونه بگویی؟
بدون بال و پر از آسمان چگونه بگویی؟
کجای زندگیات غیر اشتباه نبوده؟
کدام زخم تو کفاره ی گناه نبوده؟
که از سکوت تو کی یک زبان تازه بسازد؟
از استخوان هایت نرده بان تازه بسازد
چقدر فکرکنی با خودت کجای جهانی
که مُرده باشی و از زندگیت هیچ ندانی
▪️
پرنده باشی و از ابرها به خاک بیافتی
چه فرق میکند اینکه کجا به خاک بیافتی؟!
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه