شعري از داستان برزان / برگردان: بابك صحرانورد

تاریخ ارسال : 20 آذر 91
بخش : ادبیات جهان
شعري از داستان برزان
شعر معاصر كردستان عراق
برگردان: بابك صحرانورد
داستان برزان شاعر جوان، سال 1987 در شهر سليمانيه عراق متولد شده است . از سال 2005 به شكل جدي سرودن شعر را آغاز كرده و تا كنون دو مجموعه شعر از او در عراق منتشر شده . در سال 2009 رتبه يكم جشنواره شعر جوانان به اثراو اختصاص داده شد. هم اكنون دانشجوي تئاتر در رشته كارگرداني است و در زمينه شعر نيز همچنان فعال است . خصيصه ذاتي سروده هاي او در بافت زباني و نگاه غير متعارف او به هستي و انسان است كه از او شاعري جدي و قابل تأمل ساخته است . اين نخستين شعري ست كه از اين شاعر جوان اما مشتاق به فارسي منتشر مي شود.
روياي عظيم در شهري کوچک
1
زندگي كاري برايم از پيش نبرد
من نيز كاري برايش نكردم
در اين خنده بازار ِ«هستن»
هيچ به هيچ به هم باختيم.
2
غوغاي درونم
رخصتي نمي دهد تا دريابم در «بيرون» من
چه روي داده !
3
تو زيبا مي شوي
آندم كه زشتي را در من احساس كني.
4
دير زماني ست كه برگ برگ مي ريزم و
دريغا كه به انتها نمي رسم.
5
گام هايم را ارزاني زني كردم
تا رفتني ترين قدم هايم را متوجه شود
براي دمي حتي برنگشت
تا آنكه مرا به غربت رساند .
6
دير زماني ست
سايه اي در عمق قلبم جا خوش كرده
در خاطراتم ، چيزكي
از طلوع آفتاب را به ياد نمي آورم!
7
بيزارم از باد
آندم كه مي وزد و مي وزاند
مرا در خود مي پيچاند و تباهم مي كند
به دور ِ دور ها
به سوي دوزخ مي كشاند.
8
از هر آن چه ترا به يادواره هايم راه دهد
با بيزاري مي گريزم
حتي از خودم.
9
ديرزماني ست در اين انديشه ام
كه خوشبختي
زندگي سپري كردني ست
به همراه سگ پير غمگيني.
10
خانه مان لبالب ِ خوشبختي ست
اما سرآخر دق خواهم كرد
11
مرا توخواهي كشت
و ديگر بار به من جاني دوباره مي بخشي
اما نمي دانم بعدِ مردن ام
روانه دوزخم مي كني
يا در آغوش گرم ِ بهشت آسايت
مرا به خود مي فشاري؟!
12
صبحگاهان ، خورشيد به انتظار چشمانم
مي دمد
من نيز با آن پرتو درخشنده
به انتظارچشمان طلايي گون خورشيد
طلوع مي كنم.
لینک کوتاه : |
