شعرهایی از پگاه سيد اسراري
تاریخ ارسال : 8 مهر 92
بخش : شعر امروز ایران
1
شکایت از من میکنم
نجّاری که پلکهایم را میخ میزند
برای چشمهایم نقاش میشود
آه میکشد
چه باغ؟
چهارچوب میسازم!
درون میشوم
جویبار سوختهای بیش ماهی نمیداند
ستاره سنگست و ماه پلاسیده سوأل
برون میشوم
کج قد میکشد آخ میعاد خاک و گیاه
تکیه نمیکنم
بهترست روی شانههای خودم اعتراف شوم
2
قفلم
زنجیرتر می شود
سکوتت
گرسنه تر
هیاهوی شک و یقین
می تراشند
سؤالی
که
هر لحظه
شاید
گمنام تر شود
دفتر اعترافات
سرشار
از قصه های کودکانه ایست
که دروغ را پاک می کند
و
سکوتت
ای رود
باز می کرد
صفحه ی اول دریا را
و
ورق به ورق
زنجیرم
سست تر می شود
3
گودال خاک
سنگ
رود
شیشه ترین خاموش
هلال سکوت در رفته است
وای!
شقایق!
شعله می چکد
گلوها
به میل آسمان
بوته ها
سنگین ترین هدیه
از باد
جرأت
به چشمهایت
خیره
ترس
از زمین می جوشد
و تو
در امتداد تاریکی
خورشید می شوی
چادرها
از فرط تابش تو
به اصطحکاک صحرا
درآمده است
حتی خاک
تأمل می کند
برهنگی و تاول پاها را
عاشورا با دود
درد فارغ
از آسمان
می کشد
اصلا تمام لحظه درگیر توست
و
عقربه ها
هنوز
به تلافی آن زمان
ثانیه می شمرد
4
یک ساز
بی کوک
چند آفرینش ورق می خوری ؟
با درختهایی که
روی طاقچه
آویز
شدند
فهمیدم
آفتاب قبل از تو تبخیر بود
برای من سیاه ورق نخور!
یادم می کشد ذره خاکها روی بیلچه
یا تخم موش کور بودند
یا مولکولهای بی ادعا و بی اراده
که دور دستها وول می خوردند
مرا از شاید جوانه زدی؟
زیر ناخن هایت
می پوسم
و
کابوس مضراب
همیشه با تو
5
آخ
که هنوز...
کودکانک
هر نرسیده به آفتاب
املاء را
حرفهای تکراری می نوشت
در ابعاد واژگان
گناه لکنتم
تشدیدهای تو بود
غنود سکوت رویاندم
در پایان
تا نقطه چین
آغاز ندزدد
بگذار
برهنگی خدا
در هرچه شالوده
دست نخورده بماند
جرأت دیوار کشیدن
گاز نمیگیرد
عطفی که
راه شیری درحال ریزشست
تعلقمان؟
آیا خدا پاره می کند؟
آخ!
جامه ی کودکانکمان!
دیگر نرقص
از این نرسیده به آفتاب گلبرگها
پیشتر نرقص
تاعقیم
شالودگیمان
بر دامن کودکانک
نکشد پر
نرقص
بگذار
برهنگی خدا
در هر چه شالوده
دست نخورده بماند
خسته از تردیدها
سر پنجره ای اشک می شود هوا
بخار شیشه عینک
با چای وجود
این را پانوشت چشمهای بیراهه برد
نشسته بود آمینا همیشه صندلی
میدانست منظره
اما ندیده بود عینک می زند
دارد دامنش را گشادتر می کند
از رد زومها پیداست
دور چشمها
نرده ها خوابیده اند
و
صدای نگاه آمینا علفها را هوشیار کرده است
دارند همه کرمها راحت می خوابند
در پناه سیال تردید
تا چای بخار می دهد راه زیادی نیست
یقین عینک زیاد می بیند
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه