شعرهایی از نیلوفر شریفی
تاریخ ارسال : 1 خرداد 97
بخش : شعر امروز ایران
1
دست بكش!
بر موهايم
پروازِ بیشمارِ كلاغها
هنوز سیاه است
و مرگ
لبخند مىزند!
به زنى در بستر
چشمهايم باز است
و ماهیان سُرخ
با رفتاری زنانه
قطره قطره مىريزند
از نگاه
روىِ پيراهنِ گلدارم
مرا ببوس!
باد ناگهان است
در هياهوىِ كلاغهایِ بیشمار
مرا ببوس!
و چشمهایم را
آن دو مادهیِ وحشی را
پنهان کن
زیر ملافههایِ سفید
بگذار
سربازان اجزایِ مرا
از یاد ببرند!
بگذار تنها... مرگ
به پستانهایم
دست بکشد!
هنوز در درونم
آن کودکِ کال
نفس میکشد
تنهایی در زهدانم
نفس میکشد
و من میمیرم
و خاک میداند
زیبایی یک زن را
چطور
به درون بکشد
و استخوانش را
بر صورتِ هستی تُف کند
و زیبایی زن
در جنگ غنمیت است!
چشمهایش
بویِ نیلوفرانِ پیراهنش
مرا سخت ببوس
دستهايت را
در کمرگاهم حلقه كن!
كمرگاهم
شهرى در محاصره است
زنى
که چشمهایش را
به سقف میدوزد
به آخرین زخم
فکر میکند!
فکر میکند
بهار که بیاید
موهایش
بویِ بابونه میگیرند
و سربازان...
آن جنینِ کال را
در زهدانش
به خاک میسپارند
مرا ببوس!
هنوز درد...
در اندامِ کبودم
تير مىكشد
و گلوگاهِ تفنگها
برایِ فرمانِ آتش سرد است
و من
به سقف میدوزم
چشمهایم را
آن دو مادهیِ سیاه را
باد ناگهان است
و من
آبستنم تاريخ را
و چشمهایم
بىدليل باز است
و نفیرِ گلولهها
ویرانتر
میخواهد جهان را
زیبایی زن را
2
آرزو میکنم
و لبهایم بوسه را
از یاد میبرد
چشم را دهان را
قلب را
باید
در اجاقِ درونم
گرم کنم زمستان را
اما باور کن
دودى از خانهام
بر نمیآید!
من
بی برکت بودم!
زن بودم
چون مرگ ایستادم
و سیاه را
بر تن... کشیدم
و زخم را
بر دندان کشیدم
و توانم نبود
دیوارهایِ درونم را
گرم کنم
و باد
از شانههاىِ زلالِ آينه
چون توفانِ شن
فوت میکرد
خاكسترِ استخوان را
و من چون مادرم
فوت... میکردم
آیههایِ مقدس را
اما
درخت سیب امسال نیز
سکوت کرد
آری
من قاتلانِ طبیعتیم
با چاقویی در دست
و نامِ ما...
انسان است
و چون مُرداب
زندگى شناورى داریم
نگاه کن!
خوشههایِ نارسِ گندم
بوىِ نان نمىدهند
دخترم... میگوید
چرا مرا
به این دنیایِ کثیف
فرا... خواندهای؟
چرا زن تنهاست؟
من هم روزی
از مادرم سوال کردم
و این سوال
در زهدانهایِ بیشمار
تکرار میشود !
چرا زن ... چرا تردید؟
باید
چند ماهی سرخ را
گریه کنم؟
و دندانم را سخت
روىِ جگر بفشارم
و انسانی... بسازم
با آرمانهایِ خاموش
من
با زخم راه مىروم
با زخم
فكر مىكنم
و صداىِ اعتراضام
صدایِ درياست
تنها در قلبِ یک صدف
و اعتصاب میکنم
بارانم ... نمیبارم
درختم
سیب نمیدهم!
و قرصهاىِ اعصابم
كارخانهیِ باروت است
میتوانم
آجرهای خانه را
از هم... بپاشانم
و من
در این جنونسالیها
با افتخار
و پوستی کلفت
تنها... یک زنم.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه