شعرهایی از نسترن خزایی
تاریخ ارسال : 31 تیر 01
بخش : شعر امروز ایران
۱
در هنگامهی شرجی که داغ کرده جنوبِ مبتلا و تبعیدی
چشمت _با طعمی شیرین پلک بالا را خواب میبرد تا رویا
آوازی با لهجهاش در حلق دور افتادهای مسیر مییابد به لالههای گوش
تا دریچهی خواب را آرام بگشاید_
خیره میماند به رفتارِ ایستادهی مبهوت.
پیچیده در هوای دیدنات اضطرابِ تصاویرِ کودکانه
که بهانه را به انگشت مکیدن نشانه میرود
میرود دستم سمتِ گیسوی بریدهات که شدیداً آشفته است و
هلاکِ دست کشیدن
ترسان از ریخته شدن بر شانهای که برایت قربانی کردم.
همچنان که در هوای حضور حل میشود حنجرهها از بیکلامی
حضوری تازه بر چشمها جان با نگفتن و شنیدن میگیرد
اصالت لمس است بیآنکه شکل معنا پذیرد
شکل میپذیرد از رفتارِ زبان
تا رویا را با دو لهجهی غریب یکی کند با
موسیقی کلامی که مشترک است
شکل تکینهای از نویی دارد که تذکر به ماندن را
از اعماق علاقه استنشاق میکند.
۲
خاتون من بودم
به بُهتِ خندهها و تکرارِ تمسخرها و تمشکهای گس
به ماندن زیرِ بارانِ تاریکِ شب
به از نگاهها و آوازها و خواندهشدنهای دروغین، فراری
به از خطابشدنها در زمانل کودک شمرده شدنها
به از زن بودنهام هنگامِ مطرود بودن از قبیله
به از جنس دوم هستی پس ساکت باش و غیر قمر هیچ مگو!
ماه
با آههای شاعری در مرثیهسرایی بر مزار روبیِ کولیان
همخوان
گریست
پس ابر
دستمالی از پوستِ خویش شد
هم بر زیر پلکهای شاعر و ماه باهم
هم بر خشونت و جنگِ هرمونهای زن در رحم
و این قصه همینجا فاش میشود
که من
که شاعرِ پیادهرو
رگ از روحِ حلالِ او به ارث بردم و
ظن از زن بودنِ واقعیِ خویش.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه