شعرهایی از مهدی شکری

تاریخ ارسال : 28 اسفند 03
بخش : قوالب کلاسیک
غزل ۱
به صادق هدایت و نوذر پرنگ
زنی دومرتبه در کوچه؛ در خیابان؛ در-
دوباره باز شد؛ آن زن هنوز باران بود
کنار پنجره زن ژاکتی بلند و سیاه
کنار پنجره زن چشمهای گریان بود
سلام کرد؛ در آیینه سایهای لغزید
صدای مشمئز خندهای تنوره کشید
غروب بود؛ کلاغی پرید؛ زن ترسید
که زن به حرف درآمد؛ که زن پریشان بود
هزار جمجمه از آسمان فرود آمد
هزار جمجمه با چشمهای توو خالی
بدون پلک و بدون مژه؛ بدون دهان
هزار جمجمه در کوچه و خیابان بود
چراغهای زیادی به راه افتادند
درون کوچه به دنبال سایهای بیسر
که پشت پنجره؛ در پشت زن؛ در آیینه
شبیه سایهی مردی غریبه، پنهان بود
کلاغها به خیابان هجوم آوردند
درختها به زنانی برهنه در باران
کنار پنجره باران؛ کنار پنجره خون
کنار پنجره اجساد بیشماران بود
کنار پنجره زن؛ گل؛ درخت؛ باران؛ مرد
به نیم-ثانیه با هم یکی شدند؛ یکی
یکی که آنسوی این ماجرای وهمآور
هنوز محو صدای تو؛ محو باران بود
غزل۲
و من شبیه خیابان پُرتردّد عصر
هنوز زیر قدمهای عابران بودم
هنوز بیخبر از چشمهای آبی او
به فکر سلطنت هفتآسمان بودم
و من شبیه کتابی ورق-ورق در باد
به جستجوی زنی جادویی-اساطیری
بدون پول و پَله، شهرهای غربت را
پیاده همسفر گردش زمان بودم
و من شبیه کتانی کهنه ی چینی
که سالهاست بلااستفاده در پستوست
به عکس واقعیت، در خیال مسخرهای
شکیل و تازه به پای زنی جوان بودم
و من شبیه درخت انار در پاییز
و من شبیه نسیمی جُعلق و علّاف
و من شبیه کف روی آب، بیمقصد
و من شبیه شبی تیره، بینشان بودم
که ناگهان تو رسیدی و ماه کامل شد
شب سیاه پر از خُردهریزهی دل شد
دلم دومرتبه وابسته شد؛ دلم، دل شد
که در کنار تو خورشید جاودان بودم
تو حکم کردی و پیراهنم عوض شد بعد
تو حکم کردی و رنگ تنم عوض شد بعد
تو حکم کردی و خندیدنم عوض شد بعد
تو حکم کردی و من محو حکمران بودم
از آن به بعد تو بازو به بازویام شدی و
دلیل وا شدن اخم ابرویام شدی و
نگاه کردی و بیاختیار پا دادی
به من که دورترین نقطهی جهان بودم
لینک کوتاه : |
