شعرهایی از مریم نظری
تاریخ ارسال : 13 خرداد 90
بخش : شعر امروز ایران
چهار شعر از مریم نظری
1)
ببخشید
مغزم را موریانه خورده است
و یادم نمی آید
قابیل چرا برادرش را کشت؟!
و حضرت کلاغ چرا همیشه عزادار است؟!
من حتا فراموش کرده ام آن بانوی توی آینه را قبلن کجا دیده ام!!!
دنیا پر از خیابان است
من راه خانه ام را گم می کنم
و هر روز از یک کوچه سر در می آورم
لطف کنید برایم یاداشت بگذارید
من باید هر روز
برای کسی که نیست صبحانه بگذارم
بعد حیاط را جارو کنم و
بروم توی خیابان آنقدر بدوم که
دنیا سرگیجه بگیرد
ترافیک از رو برود
خیابان ها را باز کنند
بگذارند کسی که باید
بیاید
بنشیند پشت میز
صبحانه اش را بخورد
.........................................................................................................................................
2)
باد همه ی جهت ها را به هم ریخته
از کدام طرف می آیی؟
زمستان تنهاست
و نت های سیاه
روی سیم های برق
قارقار می کنند
می پرند لای سکوت برف ها
من پشت پنجره تنها ترم
در دلم برف می بارد
در نگاهم برف
آدم برفی ها پشت پنجره راه می روند در غروب
و از تاریکی به خانه هایشان پناه می برند
عزیزم!
زمستان شب های دراز دارد
روشنی از چراغ من بگیر
و لب هایم را با خودت ببر
من آواز های خوبی بلدم
3)
بگذار قفل ها و کلید ها کار خودشان را کنند
ما چرا باور کنیم درهای بسته ی بین خودمان را؟
چرا به جای گریستن به تنهایی اعتقاد نیاوریم؟
نگاه کن
گنجشک های مست پشت پنجره
زندگی را با خود از این شاخه به آن شاخه می برند
تو اما روی کاناپه بست نشسته ای
و می گذاری کوچه هایمان به بن بست برسند
بی خیال با کاموا های آبی ات دریا می بافی
من آن طرف نگاهت دست و پا می زنم در خودم
عینک آوردم
تعارف کردم به تو
و سعی کردم خودم را به درشت نمایی بزنم
تو اما
همچنان دریا می بافی
که مرا غرق کرده باشی
4)
چقدر با من دویده ای
قطار لحظه های نیامده را؟
چقدر انتظار کشیده ای ؟
با من
یا برای من
در ایستگاه هایی با باران های چهار فصل
و مسافران مه آلودی
که زنانی ابدی اند
و اندوه را در چمدان هایشان حمل می کنند
چقدر مرا محرمانه توی سینه ات
از این ایستگاه به آن ایستگاه برده ای
و نام تمام زنان مه آلود را پرسیدی؟
کوچک ترین شباهتم را گم کردی
تا فراموش شوم در ازدحام نام های بی شمار
من برای پیاده شدن تنها به کسی نیاز داشتم که منتظرم باشد
و نام کوچکم را
در پلک به همزدنی به خاطر بیاورد
این توقع زیادی بود؟
که سال هاست اینچنین مرا
می
چر
خانی
دور خودم؟
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه