شعرهایی از محمدرضا رزاقی


شعرهایی از محمدرضا رزاقی نویسنده : محمدرضا رزاقی
تاریخ ارسال :‌ 24 شهریور 93
بخش : شعر امروز ایران

(...)

 

افتخار ِ آغازین ,  آمرزش ِ  آرام ِ من

از کوه ِ بلندی در فتح ِ مهارتهای  تو گرفته تا

گونه های مختلف روح / در آغاز تناسخ ِ دشت

مرا

 به محو شدن میان ِ اندام ِ مختلف ِ چیزی پنهان , می خواند

اینکه :

به به , چه فازی , ایول

عجب علف ِ خوبی...

ما را به کنفسیوس / به کنفرانس ِ مشکوکی  از مائو میانِ میدان ِ آزادی / به بودا  بود ن , بود می کند.

اما

فتح ِ کوهی که مغفول مانده است از دورانِ مغول  

 ما را ,  به ماه رجب بر می گرداند

به احد

به وقتی که : تن برتر از من است

بالا تر از غنیمتهای مهمِِ  بهشت

بالاتر از سینه های سفت ِ حوریانِ دست نخورده

بالاتر از مرگ ِ یک مشت مرد ....

 

(...)

 

 بی دغدغه  بگذارغصه بخوریم

 روی خودم اجازه بده    صبر کنم

می توانی به خواب     بگذاری   که   فرار کنم

 

بگذار

  بادبادکی که از هوا  جان می گیرد  بی آنکه  به دیوار کوبیده باشد

  به هوا جان بدهد

 بر آغاز  این  حکم  می توانی  اجازه باشی

وقتی همه چیز  /  از خیال ِ تو رد می شود

از  دیواری که بین تخت و تاق  چیده ای

رد می شوی

از قطاری که به ریل رد می شود

پشت کرده به کوه رو به سوتی بلند

قطاری تار      که برای دشت      اشک دارد

 

 ولی به آسمانم نگاه که  می کنی

بی دغدغه بگذار      آسمان بماند

اجازه بده   صبر کنیم  پیش از آنکه  روز  تسلیم روز شود

و خیال       فرار کند به جایی  میان ِ  آسمان  ِ تو

 

 می شود  آغاز این بادبادک /  نگاه تو  باشد

پیش از آنکه بی صبر      به جایی کوبیده شود.

پیش از آنکه بی صبر      به جایی کوبیده شویم. 

 

(...)

 

تنها

عین ِ صلات ِ ظهر

شکل ِ درختی که در ساعت دوازده دنبال سایه اش می گردد

تنها بود

وقتی اصوات ِ اطرافش /  حالت خاصی را به جا نمی آورند

 به جا نمی آورند  صدای قیژ قیژ در را / وقتی قرار نیست کسی سر برسد

یا ترمزِ  وحشی  ِ ماشینی که حتم  دارد به کسی خواهد  زد

به خودش  آمد

 رفت که سمت خودش کلماتی را نشانه بگیرد

به دقت سعی کرد که به قلبش اصابت کرده باشد

ولی کسی که چیزی برای خورده شدن ندارد / به کجای خودش باید شلیک می کرد ؟

به صلات ظهرش ؟

به نمازهای نشسته اش ؟

 رفت به انتحار خودش شلیک کند...

که شاید ازاین خدای همگانی   تنها شود

 شکل رودی  که دریا ورودش را ندیده می گیرد

شکل ممکن بودن اعدام اش

وقتی احتمال ِ  جرم اش حتمی ست

وقتی صدای خاصی را دیگر به جا نمی آورد

و برای سرش  دوازده بار به عقربه ها   نگاه می کند

مثل ِ ساعت گَـردهایی که در کوچه ها می گرند

 و روی ثانیه شمارها دستشان را پنهان , تصور می کنند...

 

 تنها /  پنهان کرد

همه ی  ایمانی که به درخت داشت

تمام سکوتی که به سمت اش روانه شده بود

تمام ...

مثل چیزهای که  در  درونش

سالهاست  به اقدامِ ِ ترمزها  و صدای  ناهنگام /  اعتماد کرده بودند

به تمام ِ چیزهای  اطرافش /   اعتماد کرد ...

 

(...)

خدا
لب لیوان ِ بزرگیست که ما /انتهای آب خطابش می کنیم
انتهای هفتمین خط
ایمان ما درونش از تنهایی دستانمان گرفته .... تا
ترس از خدای تنهایی
ترکیب یست بلند
چهارپایه ایی که برای آنعظمت بلند ساخته ایم / خدای ساختن
ساختن ِبکارت هفتمین آب
چیزی که ما را از غار تاحال به میدان ِ مین گرفتار کرد

از هیچ کس چه پنهان...
زمزمه های شبانه ات / شب را مات می کند
ماه را به هجرت از مکه , به کوه قاف مجبور
پچ پچ که می کنی / آدم به خودش بر می گردد
ازگناه اول خود خوشنود می شود
بوی تو شکل ِ سکوت کردن است
معنای شنیدن ات را ولی دشت / پیش از ما درک کرد
زمزمه های تو دهان آدم را به شب وصل می کند

ولی خدا همچنان
لب همان لیوان بزرگ است
یک عقب شده گی بزرگ
جنگلی که برگهایش را گم کرده
چیزی در حال انقراض
جایی که نور بودن اش را جاگذاشته
جایی که ملاقت را قرار کرده بودیم
قراری با
ایمان ِ ترس از خدای تنهایی
ایمان ِ چهارپایه ایی که دست را / از هجرت به غار تا پچ پچ های تو مجبور می کند
میدانی شده ایی
خطرناک و پر سکوت
جایی که ترکیبات متوهم دارم
تو
همان قرار ِ بزرگ دشتی ...

 

 (...)

 

در انتزاعی ترین وضعیت

زنی خاکستری خواست کنار ماشینها

چپ و راستش گم باشد

وسط چرا و اما , سمت پلی که به جایی نمی رفت

درحالتی بی دریغ  حجمش را یادش رفت

وقتی  تصویری صامت وادارش کرد

سیزده سالگی اش را روی علف ول کند

و در تلفن های همگانی

 به شکلی همه گیر عمومی شود

مثل تنی در آب باد کرده

در ... ترین وضعیت

به نظرش آمد

 مردهایی که از میانش رد شده اند چقدر کشدار و مکنده بودند

 و در ابهامی ساده گیر کرد

 سمت  تمام خانه ها , زار زار غصه خورد

به سی وسه ساله گی اش , برگشت

 و در اقدامی روایت ناپذیر

عین چیزی بکر

خود را

 وسط خیابان , زیر پل

 ساده کرد...

 

(...)

زنی که سر در ابر داشت

به جنگل دست برد

آتلانتیسش را به دست شهر سوخته داد

وقتی پا از خیابان کشید

تا تعریف مرد ، بخار شود

بعد

خود را میان چوب ، و دو چیز قرمز دیگرش گم کرد

برای مردی که

دست در گلو

منتظر انتقام از قفسه ی سینه ایستاده بود

ایستاده بود

روی چیزی ممتد و موازی

ممتد و قرمز

دست به هم کشید

ظاهر شد

شکل اولین قطراتی که گلو را گرم می کنند

رفت که دیوارهای تمام را بپوشاند از خویش

از کف اتاق گرفته

تا سایه ی درختی که پنجره را از وسط / تا می کند

ظاهر شد

بر تمام احتمال مرد

و از تمام چیزهای نصف شده ، شکلی تازه ساخت

خون نصف شده

خواب نصف شده

سینه ی صدا نشده ی مرد نصف شده

و

اتفاق افتاد

در وسط همین آشپزخانه

و جنگل شهر سوخته اش را به دیوارهای آتلانتیس چسباند

به سایه های نصف شده ی درختان قرمز بر پنجره

که اولین قطره ی مرد شود

و به گلو

به سینه

به شهر اضافه کند

که در تمامی

که بر تمامی

که از تمامی

تمامن

حروف اضافه اش کرده باشد.

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :