شعرهایی از محسن نقدی

تاریخ ارسال : 14 شهریور 04
بخش : قوالب کلاسیک
1
پای پیادههای زیادیست در سرم
چشمانتظارِ از گذر عمر رد شدن
روحم در ایستگاه اتاقیست بستری
با یک بلیتِ یکسره تا آخرین بدن
در ایستگاه کهنه و متروکهی اتاق
از من قطارهای زیادی گذشته است
پک میزند به سوت، قطاری که مرگ نیست
این چشم کور اگرچه به ریل است دائماً...
مردی درون آینهها خیرهام شده
تا جمعهها عزیز کسی را بغل کنم
هر روز زل زدن به همان هیچجای دور
هر شب زن کسی تلفن میزند به من
ای روبهروی دور و برم! مرد آینه!
خونم گلوی قمقهات را که تر کند
پا میشوی تو هم به سفر کردن از تنم
با کولهای پر از منِ پیچیده در کفن
دست تفنگ را که به دستت گذاشتم
بیرون بیا از آینه و ماشه را بکش
آماده شو برای حساب و خشابها
در این بروبیای هزاران گلنگدن
این مشتها که حرمت ما را شکستهاند
یک لشکر از تو را به اتاقم کشیدهاند
آه ای هزار آینهی بیخیال تخت!
دیر آمدی و خون من افتاد از دهن
از دست قرصهام دلم شور میزند
اما گرفتهام یقهی خودکشیم را
یک سایه روح آخریام بود و پر کشید
خندید و رفت عاقبت از چاک پیرهن
اما ملافه بختکِ روی تنم نشد...
برگرد باز با نفس سرد آفتاب
یا نه بیا و زیر سرُمهای من بخواب
یا جای من بیفت به پاهای گورکن
نبض مرا بگیر در آغوش تا ابد
آنوقت رعشههای مرا ثبت و ضبط کن
شاید کسی از آنطرف زندگی شنید
یکشب نوار قلب مرا توی واکمن
فریاد را به عکس پرستارها بگو
با ناخنم به زخمی دیوارها بزن
شب را بریز توی سرنگ هواییام
یا اینکه مرگ را بچکان توی واکسن
شب، از دل سیاههی هر سرفهای بیا
با بالش از صدا زدنم بال و پر بگیر
با عنکبوت نسخهی خورشید را بپیچ
آنوقت روی پنجرهام پردهای بتَن...
2
[و مینشستم، از روز اول خلقت
و هی مجسمه میساختم بدین صورت]
به نام روح، پسر، مریم و پدر ژپتو
که زیر چکش او بس سلامت است و صحت
یکی نبود و یکی نه، که روی تخته سیاه
الههی گچکاری تو را کشید وسط
مرا کشید کنار در و به فحش کشید
تو را کشید وسط رقص تازه در کمرت
من از دهانهی سرویسها فقیر شدم
تو تختهگاز رسیدی به علم یا ثروت
پیام دادم یک شب به گوشی خوابت
پس از مشاجرهی جبرئیل و من در چت،
که گفت تو شجرهنامهای نخواهی داشت...
و ترکههای تو از ربط دانش و قدرت،
به دست و پای به مکتب نرفتهام میخورد.
و در کلاست گفتم درست یا که غلط،
پیمبر من از آتش درست خواهد شد
پیمبر تو ولی آدم است و از عورت،
به حفرههای زیادیست متصل، مثلاً
پس از مهاجرتم (سال چندم هجرت)،
فرو نکرده مگر سوژه را ته ابژه؟
خدات را به دو نیم مکان-زمان قسمت؟
ضیافتیست که قلیان و چارقل دارد
لباسهای چیندار با اِپُل دارد
معلمان و رسولان، فلاسفه، شعرا
دوتا «سیاه» و زنِ مانکن تپل دارد
کنارم است کسی با عبا و عمامه
و پیرمرد کنار میشل، فکل دارد
فرشتهایست کنار تو، ریشهدار و نجیب
به وقت شام ولی ریشه در مغول دارد
دو رهبر است در آن سوی میزهای بلند
و این طرف ژنرال از قضا دو گل دارد
و بحث ریز شده، میکنی اشاره به جمع
به ربط وحدت و کثرت که فیالمُثُل دارد
به بحث خوب لزوم نبود پنجرهها
درون ساختمانی که جزء و کل دارد
و اولیاءاللّه از مربیان پرسید
کدام بچه مرا تحت کنترل دارد؟
و بستهای من از بست شیخ طوسی نیست
سرنگهای تو اما سی و سه پل دارد
ندا رسید: ببین گِل گرفته است تو را
همان که توی اداره حجاب شُل دارد
بگو تخصص تو در محل کار چه بود؟
و نوع رابطهات با حسابدار چه بود؟
میان همهمهی جنس و جنسیت، آخَر
چگونه جنس معشوقهی تو پارچه بود؟
به موزهای ته موزههای رفته بگو
که از ازل بدن مرد از تبارِ چه بود؟
بگو به عطاریها چه بود قرص کمر؟
بگو به داروخانه که خاردار چه بود؟
بگو به حضرت آدم که سیب را بمکد
بگو به واژن حوا که آن خیار چه بود؟
بگو به واژن و حوا و آدم و برّه
بگو که فرق شما با گیاهخوار چه بود؟
سوال دارم استاد! طبق حرف فوکو
بگو چه بود پس و پیش ساختار؟ چه بود؟
تو را به دین محمد! بگو که علم کجاست؟
تو را به حضرت معصومه! ابتکار چه بود؟
بگو کنار چراغ تو شمع یعنی چه؟
و در کنار تفنگ تو ذوالفقار چه بود؟
به من که منتظر رفتنم بگو دیگر
که پشت گیت جهنم اضافهبار چه بود؟
و دیدهبان تو مشرف به صحنه بود هنوز
اگرچه باز نفهمید تیربارِ چه بود؟
سفر سفر همه دور تو گشتهایم، چرا
نمیرسیم به نصفالنها... ناهار چه بود؟
و سکسوالیته ترشی کنار غذاست
و سفرهی دل تو پیش یار... یار چه بود؟
سوال دارم استاد! بعد از این همه سال
نتیجهی این شش روز آزگار چه بود؟
لینک کوتاه : |
