شعرهایی از محدثه خسروی
تاریخ ارسال : 7 مرداد 91
بخش : قوالب کلاسیک
دو شعر از "محدثه خسروی"
1)
بوی پاییز می دهد نفسم، که بهاری مرا صدا بزند
یا که دستی بیاید از پس ابر، توی رگ های من هوا بزند
زندگی مثل سیل بی رحم است، زندگی مثل سیل در جریان
هستی ام تیر می کشد بی تو توی این ظهر گرم تابستان
عشق درد است، درد اما من به جهان احمقانه خوشبینم
که نه از موج سیل می ترسم، نه از این دردهای بی درمان
من همان ماهی اسیرم که پشت پا می زند به اقیانوس
می رود بی خیال دل بدهد به همین نیمه ی پر لیوان
که بگوید عجیب خوشبخت است، که بگویی چقدر بی دردی
که به ریش جهان بخندیم و... که بیایی به خانه برگردی
*
دور بیهودگیم می چرخند عقربک های خسته ی ساعت
گیج تن می زنم به آغوش تو... که لعنت به زندگی! لعنت!
می شمارم
(1...
2.......
3.............................)
کسی به وسعت مرگ، شاید از نو مرا صدا بزند
دستی از پشت ابر می آید
توی رگ های من...
2)
گوشه ی چارراه منتظرم
چتر و بارانی تو در دستم
زیر باران زل زدن های عابرانی که...
چشم را بستم
گاه حس می کنم که من، اینجا
مثل یک فحش مبتذل هستم در جنوبی ترین محله ی شهر
این فضا می برد مرا به غروب
می برد تا تصور پاییز
تا در قهوه خانه ای تاریک
تا دو تا استکان نگاه غلیظ
خنده های بلند بی پروا
بی هراس مخاطبین عزیز
- هی! یه گیلاس دیگه از چشمات – از همون وحشیای تشنه بریز! **
- آخرش تو گذشته می میری!
حس غمگین خانه بر دوشی
حس مشکوک خانه بر بادی
مانده ای از کدام سو بروی
وسط چارراه آزادی
- من کماکان به جبر معتقدم
- تو به افکار مارکس معتادی!
عشق یک مرگ اشتراکی بود...
** یک استکان دیگر از آن چشم ها بریز – سید مهدی موسوی
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه