شعرهایی از مجید زمانی اصل


شعرهایی از مجید زمانی اصل نویسنده : مجید زمانی اصل
تاریخ ارسال :‌ 14 مرداد 95
بخش : شعر امروز ایران

·تک چهره ای از سلینجر

با سودجویی از روشنی ماه

دماغ را جمع و یک چشم اش را می بندد

و چشم دیگرش را تیز به نگاه

از روزنه ی تفنگ کهنه به هفت – هشت دهه ی پیش

می برد سایه را به نشانه

به رویت تمامی هیکل او

از نوک قدم ها تا برج موها

سایه اما پیش می آید خود سر

و از سیم خاردار می پرد

عین پرنده ای از زبان صخره ای

هوم ! جلوتر نیا !

و اگر نه قلب تو را می برد به دندان تاراج گلوله ی من

- آرام باش سلینجر ! آرام سلینجر ِ پیر!

گلوله ات را حرام ِ هوا مساز

من میهمان زمان کش تو نیستم

یا عابری کنجکاو یا خبرنگاری تشنه ی دیدار تو

من مرگ ام !

ای وای چه دیر !

ولی به هر صورت سرم آمده است

که میهمان تاریکی ِ دست های تو شود

بیا که قهوه در حال جوش است

و دو نخ سیگار بیش ندارم

فرشته ها مقدم ترند ، بفرمایید تو دم در بد است

                        *

زنجره ها عطش باغچه را

بر سر باد می برند

و تمامی گل ها در عصرانه های آتی

از یاد می روند

 

·دمپایی سفید حافظ موسوی را من برده ام

حالا که زور است

می پذیرم

دمپایی سفیدی که حافظ موسوی از تتمه ی مبادا ها

برای مرگ خریده بود

من برده ام

گفتم دمپایی سفید را به پا کنم

صندلی ی مرگ را هل بدم به سمتی

مشتی آه پرنده ، مشتی آه پروانه در جیب ها بگذارم

بروم رو به روی دریای آلوده

لاستیک کهنه ی خودرویی را پیدا کنم

متکا بسازم و بنشینم

و تمام شعر ها ی ریتسوس را

بلند و بلند از بر بخوانم

چندان که پرنده گان شریک دیوانه گی ام شوند

حالا که زور است

می پذیرم

آهای عمو ! عمو!

دریای شمال کدام سمت است ؟!

 

000

تا صدای متروک مرگ

در بال های کرکس ها بنفش است

بگذار دست ام را بلند کنم

به پندار ِ گرفتن گوش ستاره ای

از همین تپه

از همین تپه

که فعلا لذتِ جنونِ قتل

در نوک چاقویی در کشاب ِ شبحی

به خواب عمیق رفته است

 

·اجرای مکرر

به روی چشم ، به روی چشم

امرتان را مطاع ام

بدین وسیله ابلاغ می شود

که برادر شما باد

از این به بعد دیگر نمی خواهد

در اجرای مکرر پریشان کردن گیسوان بلند شرکت کند

این بار می خواهد از روی کوهی از خواب قرنفل بوزد

و پیشانی اش را

به دندانه های شانه ی چوبی ِ فراموش شده در ایوان

محکم بکوبد

تا قطره های خون اش

انارهای شکسته ی باغچه ی شعر لورکا شوند

تا از کژ و مژ او

هی بخندند به هر سو

ابلاغیه را بخوانید

و دیگر خود دانید

 

·مرگ در مه

از گوش بسته ی پنجره شنیدم

و از شکسته گی ِ روزنه ای ِ شیشه دیدم

به عابری می گفت من مسافری از راه دورم

و تک تک نشانی های ام را

شمرده شمرده ، شمرد

نفس هاش به سان دود سیگار
از میان شال و یقه ی برآمده ی پالتو اش

مه را فربه تر می کرد

عابر گفت اتفاقا این پنجره ی اتاق اوست

عابر در مه ، مه شد

مرگ به پنجره ، خیر خیر شد و خندید

صبح گاهان از پنجره ی گشوده

اندکی نور خورشید ، بر چهر مرده تابید

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :