شعرهایی از مجتبی تهال
تاریخ ارسال : 10 اردیبهشت 95
بخش : شعر امروز ایران
1
مغز سینه به سینه به انسان رسیده است
مغز از خستگی
تکیه داده به مشتی استخوان
و خنج میکشد بر دیوارهای جمجمه
و مغز ایستاده روبهروی کوهستان جمجمه
فریاد میزند:
«چه کسی میتواند مرا
از لحظهای آویزان کند
تا انتهای خودم را ببینم؟»
و سؤال تا ابد
میرود و میآید
بیدار میشوم
و مغز دوربین کهنهاش را برمیدارد
زل میزند به همهچیز
عکس میگیرد
میگوید:
«اشیا، اتاق، بیرون
یک آلبوماند»
بعد مینشیند بر صخرهای از جمجمه
آنها را ورق میزند
چراغها را خاموش میکنم
مغز اما در سیاهی با خودش حرف میزند
و من خواب میبینم
کابوس میبینم
سالها بعد
وقتی مورچهها به اسکلتم میرسند
در سرم خیره میشوند
به طرحهایی که
بردیوارهی جمجمه است
پس اینگونه
مغز
تنهاییاش را پر میکند
چشم باز میکنم
و مغز مقابل آینه که میایستد
نمیداند چهطور به خودش فکر کند
اما رو به من میگوید:
«چهقدر این پنجره شبیه من است»
میگوید:
«تنها، نقطهای که به آن خیره میشویم
زنده است»
میگوید:
«احساس میکنم
بغض بزرگیام که به ترکیدن نیاز دارد»
میگوید:
«با این دیوانگی که من دارم
دلم میخواهد
بعد مرگ هم
به مرگ فکر کنم»
چشم میبندم
و مغز در تاریکی جمجمهمیرود قدم بزند
سیگاری آتش میزند
و با حلقههای دود
خودش را تکرار میکند
میرود تصویرهای خیس و چروک را
پهن کند بر عصبها
چشم میبندم
باز میکنم
میبندم
باز میکنم
همهچیز چون پاندولی
مقابلم
میرود و میآید
مغز تنها مانده است
و مغز ایستاده روبهرویم
با اسکلتم حرف میزند
دستهای مرا میخواهد
تا اشکهایش را پاک کند
گریه کن
ای مغز!
ما دو برادریم
که ناخواسته به جنگهای بسیاری رفتهایم
گاه در یک صف
گاه روبهروی هم
تو دریای یکدستی بودی
که با عصای موسی شکافته شدی
گریه کن
ای ماه برفکی جمجمه!
که تصویرت در برکهها
مارهای درهمتنیده است
ای مدوسا!
که همهچیز رابه اشیا بدل کردهای
صدای مردن را
بلندتر کن
تا همهچیز ساکتتر شود
و زمان با جلال و جبروت از میان ما بگذرد
اما آنچنان در قلب ما بگرید
تا آرام بگیرد
گریه کن
اما فراموش نکن
اسکلتی را که سبکبال در آسمانها میپرید
با مغز تاجگذاری کردند
تا بر زمین ساکن شود
2
به مردم سوریه
گلوله در سینه ماند
ماند ماند ماند
در سینه ماند
به قلب رفت و یکی از تپشهایش شد
گلولههای دیگر هم تپشهای دیگری شدند
گلولههای دیگری هم در رگها جاری شدند
و آن گلوله که به جمجمه رفت
بر تخت نشست
و تفنگ که خودش یک قلب بود و
با هر تپش شلیک میکرد
اینبار میخواست یک قلب واقعی باشد در سینهای
قلب میتپید و
انسانی را به خاک میانداخت
قلب میتپید و
انسانی را از پا درميآورد
قلب میتپید و
انسانی را میکشت
سالهاست که از سینه صدای گلوله میآید
صدای افتادن انسانی سوراخسوراخشده
صدای پاشیدهشدن مغز
بیرونزدن خون
و کلمات آتش گرفته
که در سینه چرخ میزدند
درگلو جیغ میکشیدند
تا دهان با بزاق خاموششان کند
حتی دیدهام
انسانی سینهخیز از سینه بیرون آمد
و خیره شد به خورشید
خیرهشد خیرهشد خیرهشد
تا خورشید در صورتش فرو رفت
و گفت
انسان، تنها جنگیست که شکست میخورد
دست در دست گلوله
پابهپای گلوله
شانهبهشانهی گلوله
آنًقدر رفتیم
که از گوشت و خون و مرگ بیرون زدیم
تانک اما لحظهای بر تپه ایستاد و
از چهرهاش پاک کرد خون همرزمش را
فکر کرد به معشوقهاش
که در خیابانهای شهر پرسه میزد
تانکی که از خستگی
خودش را بر تخت جسدها انداخته بود
پس تانکی که به من خیره شده
مادرم است
که از زندهبودنم خشکش زده است
و تانکی که زل زده است به آسمان
مؤمنیست که دارد دعا میخواند
و آن تانک که شعر مینوشت
نقشهی حمله را میکشید
قلب برای یکی خشاب بود و
برای یکی تفنگ
از سینه درآوردش
و مردم را در کوچهها مغازهها ایستگاهها گروگان گرفت
و قلب برای دیگری
بارانی بود که خون را میبرد
در جویها و آبها
پنهان میکرد
ای خون پنهانشده در آبها!
قلب اما برای تمامی سربازهای جهان
آخرین گلوله است
یا به لشکری از انسانّها شلیک میکند
یا به خودش
شلیک میکند
از سینهاش گلوله را درمیآورد
و دوباره شلیک میکند
درمیآورد
شلیک میکند
درمیآورد
شلیک میکند
تا مرگ از جسدش بیرون بیافتد
ای خون پنهان شده در آبّها!
انسانی به گلولهای که در دست داشت
خیره شد
روزها خیره شد
سالها خیره شد
گلوله تپید و خون جاری شد و گوشتها رسیدند و استخوانها آمدند و انسانی شدند
که اعتراف کرد
من پدرت هستم
من مادرت هستم
من معشوقهات هستم
ای خون پنهانشده در آبها!
آن ترکش که در تشک گوشت غلت میزد
خون را چون پتویی کنار زد و گفت
انسان جنگیست که به دنبال صلح
کبوتر و برف را اختراع کرده است
ای مردگان!
که مرگ
قلبهایتان را از گلوله خالی کرده است
تا ابد در آرامش
کنار یکدیگر زندگی کنید
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه