شعرهایی از مجتبا صادقی
تاریخ ارسال : 5 آذر 96
بخش : شعر امروز ایران
شعر اول :
سابقه دارد که برف، راه ببندد
سابقه دارد که بغض، چاه ببندد
میشود آری که یک قرار قدیمی
پای زنی را به ایستگاه ببندد
نیز پس از سالها فقیه مسلمان
بار خودش را پر از گناه ببندد
پر شود این خاک از هجوم علفها
تا که در خانه را گیاه ببند
وای اگر تیرگی ابر بیاید
چشم جهان را به روی ماه ببندد
سابقه دارد گلوی زخمی ما را
شب همه شب سیل اشک و آه ببند
وای اگر روشنای خانهی ما را
زمزمههای شبی سیاه ببندد
راز نگهدار و دستهات مبادا
پنجرهای را به اشتباه ببندد
روزنهی باز، کورسوی امید است
روزنه را وای اگر نگاه ببندد
آه اگر دست و پای شادی ما را
لشکر غم با کمی سپاه ببندد
ترس من این است پای رفتنمان را
دست کثیفی به پرتگاه ببندد
زندگی و مرگ دست اوست، ولی تو
در به روی زندگی نخواه ببندد.
شعر دوم :
منم و تلخی یک شهر مشوش در من
منم و سرزنش یک تب سرکش در من
گویی از صبح ازل یکسره برپا بوده
مجلس تعزیه و سوگ سیاوش در من
یکطرف رستم و سهراب -نبینید ایکاش-
یکطرف نیز کمان میکشد آرش در من
طبل و شیپور به هم ریخته اعصابم را
این چه جنگیست که پیچیده صدایش در من!؟
امتحان دادهام و سخت به آن میبالم
در هوای تو، ندیدهست کسی غش در من
شعله در شعله به کبریت کشیدی همه را
رفتنت توست که انداخته آتش در من
پردهخوانی کن اگر فرصت نقالی شد
پردهای مانده از آن صحنه، مُنقش در من!
تا بدانند چه آمد به سر زندگیام
تا ببیند چه شد حال و هوایش در من.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه