شعرهایی از فریاد شیری
تاریخ ارسال : 9 دی 97
بخش : شعر امروز ایران
شفا
بیماری قشنگیست دوستت دارم
تو اما علاجاش نکن
گوشهی روسریات را
گره بزن به انگشت اشارهام
دخیل! دخیل یا شافیالعُشاق
و سیگاری برایم آتش بزن
نترس!
دودش به چشم خدا نمیرسد
شفای من
«دوستت دارم»یست
که به تو هم سرایت کرده است.
خیانت
از ما سه نفر
که عاشق یک نفر بودیم
و یک نفر بودیم
سه نفر مانده است
با عشق دیگری
که دیگری را کُشت در خودش
یک نفر از ما پیش از مرگ
سیبار نوشت: «مرجان تو مرا کشتی»
یک نفر آدم شد
اما حوای خودش را نداشت
از کوی پرت شد
دیگری اما که من باشم
هنوز عاشق آن یک نفرم
که در قتلهای زنجیرهایاش
هر بار که میکشد
خودش کشته میشود.
اعتراف
گلولهها را من خوردم و
انگشت شما ماشه را ...
نه! بگذارید بکشد
هرچند جز خدا هیچکس ندید
و مرگ
خودش لباسهای مرا پوشید.
حالا هرچه به اطرافم نگاه میکنم
جای کسی را خالی میبینم
کسی که پیش از خوردن گلوله
گرسنه بود
و پیراهن دامادیاش را
شیک جویده بود مرگ
با اینهمه یأس
جای امیدواریست
من زنده میمانم
و انگشتهای شما
به مرگ شلیک خواهند کرد.
من
مشتاش را در آینه گره کرد
و جایش را به انگشتانی داد
که دوست، دشمن نمیشناختند:
انگشت شست دشمن
انگشت اشارهی دوست
انگشت وسطی دشمن
انگشت انگشتری دوست
انگشت کوچک دشمن
دشمن، دوست، دشمن، دوست، دشمن ...
جای دوست خالی بود
از زندگی سبقت گرفت
از دوست، از دشمن
از خودش گذشت
و پنج باریکهی خون
جاری بر چهرهی نامرئیاش:
ارواح از آنچه در آینه میبینيم به ما نزدیکترند.
هرگز
روی گورش سنگِ تمام گذاشتند
سنگِ سکوت
سنگِ صبور
سنگ ...
به این سادگی هرگز
فریب مرگ را نخورده بود هرگز
**
نه! نمیدانستند
نمیدانستند در پایان هر گریهای
لبخند تازهای آغاز میشود
روی گورم سنگِ تمام گذاشتند
روی سنگم
گلهایی که نچیده بودم هرگز
هرگز!
به این سادگی هرگز
فریب زندگی را نخورده بودم هرگز!
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه