شعرهایی از فرخ احسانی


شعرهایی از فرخ احسانی نویسنده : فرخ احسانی
تاریخ ارسال :‌ 9 مرداد 94
بخش : شعر امروز ایران

 

1

محمد علی سپانلو

 

مرگ به در بسته خورد

شاعردر پیاده رو قایق سواری می کرد.

 

همه ی عمرتو را تعقیب کردم

در خیابان های تهران 

توی زندان

میان حروف الفبا

 وکافه ای در پاریس

هربارکه نبض تو را گرفتم  دیدم توفانی است.

 

2

فرهاد

 

گیتارم را برداشتم و رفتم با یک ترانه.

زنان و مردان ریخته بودند  توی خیابان.

-حالا نمی دانستم باید برقصم

 یا اعتراض کنم.

 

یک پیرمرد نیمه شنوایی پیدایش شد

و یاس کهن سالی را قطع کرد.

درست وقتی که سمعک اش را برمی داشت فهمیدم.

 

قفس ام را برداشتم و رفتم با یک ترانه.

جای قناری رابا کلاغ عوض کرده بودند .

-حالا نمی دانستم باید بخندم

یا گریه سازکنم.

 

3

شیرکو بی کس

 

1

شاعر مرده است و از شعرها بوی بهار نارنج می آید.

با خودم گفتم همین شعررا که بخوانم

 تاریکی پا  پس می گذارد در دره ی پروانه ها.

روی سنگ قبر شاعرنوشتم:

حالا دیگر برای قتل عاشق دنبال دلیل نمی گردم.

2

دلم برای تو تنگ است محبوب من!

من بودم و قابیل که به خیابان آمده بودیم

شاعر تو بودی که از دره ی پروانه ها  آمده بودی

درشعر هایت رد چند خاطره و یکی دو تا رویا پیدا بود

 و کودکی که رنگ باد بادک رااز یاد برده بود.

حتماشنیده ای

که واژه ها دوست نداشتند خیابان ها را ترک کنند.

 

4

پژمان دیری

 

تنها مجال یافت

ساعتش را به وقت بهاری دیگر میزان کند.

عینک شکسته اش کنار پیاده رو افتاده است

و یک شاعر بی خواب هم

گوشه ی تابوتش را گرفته است

و برای این روز رفته فاتحه می خواند.

ابر ها دمب هواپیمای شخصی اش را گرفته اند

و تا دیر نشده به بندر مقصد می رسند.

موج ها سر به ساحل می کوبند

ای کاش دوباره می آمدی شاعر

و دست هایت را به سر و گوش ما می کشیدی.

 

فائز آتشی و قیصر

دور یک میز نشسته اند

و منتظر وروتان هستند.

 

5

لورکا

 

انگشت های شاعر مرا پنهان می کنند در گرانادا

و بدن اش را  زیر سم اسب های سواره نظام می اندازند

-سرمست از این پیروزی

 سور بزرگی ترتیب می دهند.

 

شعرهای  شاعر مرا غدغن می کنند در گرانادا

و بدن بلا تکلیف اش رادر گورستانی بی نام و نشان دفن می کنند

-غرق در شهوت شادند

جام های شان را

از خون رگان من  پر و خالی می کنند.

 

6

شاعر خسته ی من

 

نه باور نمی کنم شاعر خسته

که اتفاق ساده یی 

کف دستهایت افتاده باشد

 

در این تیره گی

 نعش پرنده ای توی اتاق می افتد.

 

باور نمی کنم

که در کوچه های تاریک 

طعم بوسه یادت باشد

 

بی اعتنا

در آستانه ی باغ می ایستی

و به شب بو ها تهمت می زنی

که قصد فریب تو را دارند.

 

7

 شمس و بامداد

 

1

از پلک پایین که می ریزم

از بخت یاری من است

که یخ تابستان آب می شود

از ابر که می چکم

از خوش شانسی من است

که بهار به روی گلی سرخ می خندد

 دشت اولم تو بودی

پس زنده باد بامداد

که از شب به یک روز زیبا نقبی می زند

و مرا به سفره ی صبح مهمان می کند

بفرمایید تعارف نکنید

پس زنده باد  شمس

 که در آسمان آبی می درخشد

و مرا نزد فرشته یی می برد

که مس وجود مرا طلا می کند

 

2

بتاب شمس عزیز روی واژه ها

امروزاعتراض کردیم به خاموشی زودهنگام

 

8

بیژن جلالی

 

من به زبان فارسی شعر می نویسم

گوئیا با معشوقم حرف می زنم

من به زبان فارسی خواب می بینم

دلم برای نام شیرین ات تنگ می شود عزیزم

تا جهان باقی ست

من به زبان فارسی فکر می کنم.

هیچ کس نمی تواند

حق دوست داشتن ات را از من بگیرد

 

9

رضا براهنی

 

ابر ها  از کنار پنجره ی اتاقم کجا می روند

 کجا می بارند

اضلاع نا متساوی را گفتم عشق است

- کلاغ  هنوز در ایستگاه اتو بوس  انتظار می کشد.

جلبک ها را بکن از تن من

 ترسیم کن مرا در آینه

به باد صر صر بیندیش و عجیب الخلقه را در من ببین

 -پرنده ای در قفس هنوز تحفه ای هست.

تلخ ترین کلام تو بودی و چشم در چشم کرکس درانده

ورای تاریکی تن  به غربت وا داده ای

-کلاغ اینجا هنوز هست

در توهم به جای من بنشین سنگ باش.

ناز شصت ات برقص در برابر طنازی آبی در کجا

و چشم های دریده شده  به نقش های تن راترسیم کن

- پرنده ای کجای هرجا می پرد

 خطر در بیخ گلو یش  خنجر شکسته ای ست .

چون شاخه ای و برگ و گل هایی که روی زمین افتاده اند

 پر پر

بغض نکن دیگر

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : بهناز - آدرس اینترنتی : http://aura.mihanblog.com

شاعر خسته ی من



نه باور نمی کنم شاعر خسته

که اتفاق ساده یی

کف دستهایت افتاده باشد



در این تیره گی

نعش پرنده ای توی اتاق می افتد.



باور نمی کنم

که در کوچه های تاریک

طعم بوسه یادت باشد



بی اعتنا

در آستانه ی باغ می ایستی

و به شب بو ها تهمت می زنی

که قصد فریب تو را دارند.
(این یه قسمت از شعرتون عالی بود ... درود به شما )