شعرهایی از علیرضا دانش پژوه
تاریخ ارسال : 22 فروردین 95
بخش : شعر امروز ایران
«به وقت من»
بد نيست
اين جا هوا
كمي تا قسمتي ست
كه نزدﻳﻚتر نيايد
و جناب كُنت
وارونه
از خواب خفاش
بيدار نشود
*
به وقت من
ماه
پشت برجﻫﺎي ساعت لندن
پنهان شده است
به وقت من
برف سنگيني از زمين
به آسمان رفته ست
*
به خدا جناب كُنت
بين راه رفتن روي برف و سيگار
شباﻫﺘﻲﺳﺖ
كه هي با شما
اشتباه ﻣﻲشود
*
سپس ويولن
زير ﻣﻲزند
رگﻫﺎي گردن دختران رختشور
متورم ﻣﻲشود،
و نقاش از تشنگي
خودش را رنگ ﻣﻲكند،
و بعد ﭼﻠﭽﻠﻪهايي
كه گلو را بدرّند و بي بال و پر
روي خاك بيفتند
*
مه صبحگاهي
پيرمردي
كه فاﻧﻮسﻫﺎي بلند خيابان را
يكي يكي
روشن ﻣﻲكند
- نه!
نترس خانم
من ساعتم را به خودم
دستبند زده ام.
2
چرخید شیر آب
و باد در لوله ﭘﻴﭽﻴﺪ
و رنده شد از دوش
بیرون ریخت
همیشه
نمکِ چشمهاش ﻣﻲسوخت
و شن، لای موهاش بود
و کف ﻣﻲﻛﺮد لبهاش
این بد بود
و داخل ِ این زندﮔﻲﻫﺎ نبود
ﻣﻲدانست
و خسته شد، تیغ زد،
تلفن جیغ زد
- ( نه! نیستم آقا! )
و صدای مرغان دریایی
روی دیوار
لخته ﻣﻲﺷﺪ.
3
موهای مُشَوَّشَت را بیار جلو
بگذار با جیغ ترمز
روی سطرها
لبِ تیزِ جدولی سرد سوراخ کند
پیشانیِ مفهومیِ واژه ای را
که از صندلی جلو پرتاب شد
و می خواست خیر سرش
عضوِ
شاخه ی سیاسی شعری باشد
که در حیاط آن کارگران
مشغول یک پِرفورْمَنْسِ بی نظیر باشند
حالا خون بیار باده ببر
اگرچه کَبّادِه ها را برچیده باشند از کافه ها
و خفقان این کِراوات نگذارد
حتی دو سطر بالاتر کسی
سیگارش را بر عکس کسی
روشن یا
خاموش کند.
4
پلان اول: صبح
الهه ی شعر به در ﻣﻲکوبد.
از گوشه ی پتو نگاه ﻣﻲکنم
گنجشک سر قرار دیشب
روی شاخه یخ بسته ست.
پلان دوم: ظهر
سگی به سمت من ﻣﻲآید
به پیشوازش ﻣﻲروم
راهش را تغییر ﻣﻲدهد.
پلان سوم: عصر- خیابان
- کسی نمانده آیا
سر در چاه کند
با آسمان سخن بگوید؟!
زنی گرفته دستم را
به قهوه ای داغ
دعوت ﻣﻲکند.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه