شعرهایی از علی نقویان


شعرهایی از علی نقویان نویسنده : علی نقویان
تاریخ ارسال :‌ 27 شهریور 94
بخش : شعر امروز ایران

 

1

پشت این مسجد

پرستو است

که از بالای بام

موهایش را به باد

نه به خاطره می کشد.

می دانم قشنگ هستی

و به همین اندازه می توانم با عروسکها

حرف بزنم

که گیسوانت را به باد.

کلافه می شوم روزی دو بار

و این به خاطر قرص هایی است که قرض می گیرم.

و دستانت

و پاهایت

که باد این سو و ان سو می کشد.

بگویم این

و یا آن .

زمین چرخ می خورد

از بالا سیب

و از وسط که شبیه نیمه دیگر تو که راه را گم کرده است.

تا بال بزند

و پشت مناره ها گیسوان تو را به انتظار

نه به خاطره بکشد.

 

سال 81

 

2

با این رویارویی

با این فراز  و نشیب بداهه

مثل همیشه در قلمرو خودم

دور و برم

و دور و بری ها یعنی دورتر(3 اتاق آنطرف تر )

با نقشی که هر پنجشنبه به من سپرده شده

از تحقیر نشدنم

از شک داشتنم

کار از کار گذشته بود و بجنورد از سر می گذشت و باران بند نمی آمد

احتمالا کاسه ای زیر نیم کاسه بود

همه ی دوستانم در مالزی بودند

همه ی بیشترشان در کراچی و چه می دانم ...جاهای دیگر

الان خاطره ای نامربوط وارد ذهنم شد (دست در دست زنی که شاعر نیست )

پلتفرمکوره  . . . . آب شیشه  . . نشتی کرده  . . . جمعش کنید

فریاد زدم : نیا تو

زبانت را از من دریغ کردی

من گلوی تو بودم

من  . . . تو  . . . بودم

غریزه ای از یک کودک نورس و می توانستم کمتر باشم

 وباشم با این حال

 . . .  و . . . خیلی چیزهای دیگر

می گشتم تا واژه ی مناسب تو را پیدا کنم

می گشتم تا تورا پیدا کنم

مثل منی که عادت شده تا انتهای شعرت باشد

مثل زنی که

و دور و بریها ، یعنی آنهایی که کارشان ندارم

از بجنورد گذشته بودند

وهمه دوستانم در مالزی بودند

وهمه ی بیشترشان در کراچی و چه می دانم ، جاهای دیگر

من شک داشتم که مرید تو باشم

من شک داشتم که تو باشم

و تو را بداهه کشتم

در قلمرو خودم که باران می بارید .

 

سال86

 

3

در انجمن ادبی

نیم مصرع یعنی دوسانت و نیم

و اگر زیگزاگ وخط خطی و نقطه چین ......

که شعر نداریم بدون چشمهای تو.

در انجمن ادبی

همه اعضایم حاضر بودند و من فقط نبود تا شعر مرده هایم را دلداری دهد.

یواش می نویسم تا بفهمی نفهمی / چه چیزهایی که نفهمی بفهمی از اینجا.

آخر عمری با  قبر خودشان دست کرده ام و به دیوارها پنجره چسبانچسبانچسبانیده ام.

بعد به دیوارها قاب شده ام.

و به خورشید تا بانیده شده ام.

یادمان باشد جمعه ها البته شبش که شبها

دیر نخواااااااااااااااااابیم.

سال 78

 

4

می خواهم

تمام چیزهایی را که دورو برم

رنگ و پوستشان و چشمشان

و یا آنها که وجود ندارند

این مسافرتهای احمقانه من را یاد شعرهای اجباری

که از بالا بر سرم سنگ می اندازد

با یک دستشان ، خودشانرا اشتباه گرفته اند ، عزیز دل من

هتل و رستوران نیست اینجا

امامقلی خانآورددر این دیر خراب آبادم

کی فکرش وُ می کرد

بادبانها را بکشند

سیگار هم روش و همه هم بفهمند؟

من که نه بالا رفتم

ماست هم اینجا بود

دستت را به

و پایت را با

باز دلم گرفته عزیز دل من

پرت و پلا دوستت دارم یا داشتم

ولی یک چیزهایی بود که مال من نبود

می شد 

اگر بخندم و آباقیانوسرا سربکشم ، سیگار هم روش و همه هم بفهمند.

سال 80

 

5

اگر خود لعنتیم را نگه می داشتم

ممکن بود با

شاید چای .......

شاید یک لقمه نان هم ممکن بود

خیابان پشت خیابان در چشمهایت و صبح پشت صبح در دستهایم

به عبارتی اغشته بود من به تو  و تو به من هایم

با مارمولکی پشت پنجره

در هر صبح...

 

گیرم دوست من

مارمولک من

آن حرفها

آن چیزها

 

یا خیال ها برت داشته

که ته خطم .

که عاشق نمی شوم

که هیچ چیز نمی خوانم

 (اگر ، کاشکی ، شاید ، ولی )ممکن بود ....... اگر چای ....... شاید یک لقمه نان  . ..... ولی خود لعنتیم .......کاشکی ممکن بود

شاید چای ....... اگر یک لقمه نان .......

 

سال78

 

6

مثل اینکه اقبال من در شعرهایی که توباشی بیشتر است

در جاده ها

در باران

از مسیری که  می گذریم

در این چهل سالگی

از این کارخانه تا

از این عروسک سرگردان به کوه با

سال 93

 

7

اینجاست که زنجیر را سرودم

ساعت می عقربدو ما ایستاده ایم ، شروع می شود.

فرعون را

بردگی را

و شهادت را دیدن

شروع می شود

اگر نه اینکه فردا چه دیر می آید و دیروز به ما چسبیده است ، همین الان

(یاد گلها و ترانه ها را داخل پرانتز می گذارم و تورا همیشه در خیال می بوسم )

به زندان می آیم

زندان که باشی حتما مجبوری

و اینجا اجبار ، نه اینکه زندان باشد

مجبوری

بکشی تمام لحظه ها و واگن ها و گاریها را

اگر هم شده به موهایت دست بکشی ، مجبوری

زمان انچنان در بند می کشدت که دستان و پاهایت را

و مغزت را

ببین

عصبی شده ام که زمین و زمان را  . . .. و فلان را

باید بخوابم 

اگر بخوابم

یک عمر خوابیده ام

پس تکلیف این برو بچه های دهاتی که صبح تا شب ، شب تا صبح هی غلط میکنند

یعنی چه ؟

شب و روز گریه کردم و نیامدی با اسبت

فشرده شده ای بین زمانها

فسیلت هم کافی است تا بهانه ها جور باشد

ناچار

شهید که نه ( اسمش را نمی دانم ) می شوم

به من میخندندآنهایی که با خودشان حرف نمی زنند

برای اینکه بقیه از کارم سر در نیاورند

سرم را در می آورم و به کارم می چسبم .

سال 79

 

8

بدون وقفه

این مرگ هر روزه را نظاره می کنیم

این خوردن و خوابیدن و کار کردن

این روزمرگی

چندمین نان را باید مصرف کنیم

چندمین لباس را باید بپوشیم

چندمین دل را بشکنیم

چندمین پرنده را          

تا بمیریم.

این خرت و پرت ها که احاطه مان کرده

یک مقطع زمانی از مرگ ماست

بدون اینکه گونه هایی لمس شوند

بدون اینکه بدن هایی درک شوند

بدون تو

تمام می شویم

 

سال 93

 

9

 

نام

ندارم

ولی به نام هر گل سرخ که بخوانی

سر تکان می دهم

هر کبوتر که بپرانی

نه اینکه اصلا زاییده نشده ام

در فصل های طولانی ، نامم را به ابرها داده ام                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                            که ببارد

و به آسمان ، که وسعت دهد

در فصل های طولانی که باد با خودبرد

در فصل های طولانی که برف می بارید

کبوتر می بارید

گل سرخ می بارید

 نام

ندارم

اما هر کبوتر

هر گل سرخی که دیدی .

 

سال 79

 

10

یک آشفتگی مفهومی

در چشمان تو

 ویادمان باشد

که در خیابان چه رخ داده.

من که می گویم : می رود است که می رود

وگرنه چطور ؟

یادداشت ها و قاب عکسی که ندارم خوب نگه داشتم.

و ..... ندارد.

یکی بود یکی نبود .

یک آشفتگی مفهومی

در چشمان تو

 ویادمان باشد

که در خیابان چه رخ داده.

من که می گویم : می رود است که می رود

وگرنه چظور ؟

یادداشت ها و قاب عکسی که ندارم خوب نگه داشتم.

و ..... ندارد.

سال 86

 

11

نظرم را بپرسی

فقط می گویم بنویس.

نه می خواهم از جنگ چیزی بگویم

نه از قحطی

یا سیاست.

مثلا از این کمد

یا زیر تخت

دلهره هایی بیرون می ریزد که فقط کودکان می فهمند که چه می گویم.

و یا با زاویه ای بالاتر

از این تابلوها

رنگهایی

و از دل و جگر خانه هم

چیزهایی.

از تو می نویسم تا یادداشتهایم را داشته باشی.

صورتت را همانطور که دیوارها عادت کرده بودند

دستانت

 و موهایت در تابلوها .

به همین سادگی .

مهم این است

که از دلهره ها بیرون بکشم

گونه ها و لبخندی که با توست.

مهم این است که دستهایت را از زیر تخت

چشمهایت را از دیوارها بیرون بکشم.

سال 93

 

12

و هرگز آیا خواب بوده ام

از درخت ،

ارگانیسم هایی که همدیگر را لمس نمی کنند

با تنها برگشان در پاییر ؟

و هرگز آیا

در شاخه ای بزرگ

در ریشه ای سفید

از جوانه ؟

زانو بزن : زده ام .

تا در گلویت آب بریزم

در آوندهات سبز.

زانو به سایه

تا

زمین در ناهمواریهای حروفی که پر است

زمان در پستی کلمات.

در سالهای نوری

در شهر زوری .

پس من در بجنورد قدم می زنم .

در بعد از ظهرهای زیادی

از درختان

موزاییک ها

و

جلوتر می روی

زخمها یکی یکی می افتد .

خون در چهل سالگیم

پیاده رو در گذر زمان .

کبریت کشیدن بیست سال طول کشیده است

افتادن از درخت به چشم زدنی.

بیرون این حریم

کوهها و آب ها و موج هایی که بجنوردند

لباس قهو ای به تن دارند

و قهوه می نوشند.

سال 94

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :