شعرهایی از عبدالله سلیمانی
تاریخ ارسال : 1 مرداد 00
بخش : شعر امروز ایران
1
از خرام تو در باران
چه بارید در این معرکه!
تا هنوز افتان و خیزان
در فکر تقسیم فکرهایم
بر تو، اینجا
مینویسم: طنین تغزل یکی معرکه
حاصل جمع،
جمعِ خاطر پریشان باشد،
با این تبصره؛
اوجها دزدیده نشود،
تشویشِ چشم، ممنوع،
مسیر مشروط به چتر نباشد،
آسمان هرچه خواست، ببارد.
اگر تقدیر، تحریم باشد
به معیار گذشته!
مسیر باز باشد.
بقیه با تو.
شنیدهای در سنت
چون موج مشتاق اوج باید،
دامن: کردانه چینچین
عطر: عتیق بلوط به میل بازشدن
دامنه: هر کجای زاگرسِ تو
از من اگر باشد،
میارزد: چشم بسته،
لغزیدن لای خزهها،
با فکرهایی که هرشب،
سرگردان واقعیت عجیب معرکهاند؛
با خرامی چنین بی چتر
به سراغ شبهایی پر از فکر
و تموج تنی
که بی تاب معرکهای است عجیب.
دست اگر بگذاری سمت چپ زندگی،
صدای دف درون، به رقص میگوید:
فکرهایمان صرف آمدن،
با چتر یا بی چتر!
دیوانه چو معرکه بیند:
خوشم آید، خوشش آید، خوشات آید
خوشخوش آیی
شطحی چنین میانهی متن
گفتی مرد معرکهام باش، دیوانه
با این
خرام وُ امواجِ تناتن وُ لبالب وُ خوشاخوش وُ...
گیجِ عبوری چنین
پیچاپیچ
سیگار لای لبی
دود میشویم.
2
داغ از ما
چه در دل گرفته
عزیز فصلهای همسایه
وقتی که در اوج به لحن آفتاب ورانداز میکنی...
چنانکه جاده را صرف رفتن
از اما که بگذریم
کمی برف هست که چشمت را بگیرد
تا قصهای برای نماندن تعریف کند
آخر نگو هیچ...
میلی اگر مانده باشد
حجم چینها و سپیدی این برف
میتواند تو را به سمت دامنه تسلیم کند
دستها را كه سایهبان چشم میکنم
کمی برف در قله
شاید حرفی برای گفتن دارد
در اورست هم که باشی
مثل همیشه کوهها از جاده پرهیز میکنند
اما مسیر قله چشمهای تو را باز میکند، میبینی!
تابلو نوشته است:
سبقت ممنوع
-حادثه نمیپرسد-
چیزی در رگ، داغ میدود مار
من میدوم به تو، تو بدو تا که پیچ،
هیچ اگر نمانَد یا بمانَد
پیچ را بپیچ به سمتی که میکشد تورا
چشم به شیب داشته باش
-گیجِ شیبهای تو، چشم -
جاده گیج پیچ ما
میرود
تا در خوابهایی که با تو بیدار میشوم ...
تا...
حالا که بیدار میشوم:
بر دی از یادم...
3
به شتاب،
دهان بستی.
نه خودت را به سراغ کسی فرستادی!
چقدر به حال گربهای
بر در بسته، چنگ انداختی
مدام، ناتمام.
کمی بعد
خودت را در اتاقی پر از کلمه
روایت کردی
در چه حالی
زیر پوست شهر، زخمهای سرگردان را در دفتر تقویم
به حال خود، مچاله کردی!
چه معرکهای!
ای نجیب ناتمام!
از چرخش چشمها،
چه خواندی؟
از در ودیوار
چشم بر نبض، تا نزند
بر رگ، تا ندود
بیتاب بیاید
نازنین به داد اینهمه سالهای سگی
چه حالی!
برای تأویل عزیزانت
که تو را باخته بودند،
چشمانت را به بُرد بستی
عجیب به چهره سفید کاغذ
چنگ میانداختی.
مثل دیوانه
شعرهای علیل
به لحن جنون خواندن
به حال سگ زیر پوست خود دویدن
خدا کند بیاید
که میبینم تو
نجیب مچالهی من!
تکیه بر طاق تکیه بیگلربیگی
مغموم سال سگی
حالش را عق میزد
بزن عزیز
انگشت بزن
هرچه بوده و هست بریز
بزن شستت را
حال سگ مرا
نیز ای نجیب، گرفته عجیب
بزن
آسوده .
تکرار میکنم
جیرجیرک زخمی
چه بی امان
حالِ سگسالش را تکرار کرد
که من
که تو
در چشم شهر شکستی
شاخ تمام هیچات را
بدور از چشمها
حالِ چشم نجیبت
به روی من
مثل خودت
لای کفن پیچیدی
تا این شعر سپید
بی چشم تو
باز ...
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه