شعرهایی از شجاع گل ملایری


شعرهایی از شجاع گل ملایری نویسنده : شجاع گل ملایری
تاریخ ارسال :‌ 7 مهر 95
بخش : شعر امروز ایران

[روایت از]
مجموعه [اسیر غیر جنگی]


با تولد در کتاب اول بود      
با پنجِ عصر
کمی کشور بود
 
با اهلِ خانه ی گرسنه در مشت ات        و پیراهنِ چشم های بی اثر
 
که عینِ خیالش می شود زنی
 از چار چوبِ سفید برخوردار
بر آمده
 از عصرهای خیابان های
 به مرگ سرمه ای مطلوب    توام!
 
هرجا که چون خانه ساکنِ همین مبتلا بودن ام  

با پنجره هایی و از این زندان  هایم  می یابی ام   چه دور !

بچه ها که در من     
 از من آزادی می خواهند
 
از قضایای میدانی که می گردد
 و طرحِ تازه ای ندارد

ازدقیقه هایی از صبر به هم چسبیده          
از سال های نیامده را پای بد قولی نگذاشت
 
انگار که دست پیاله را برده باشد
 از   ریزشِ این همه بنفشِ         
 
در عصرِ خانواده        
    که سفیدِ ابریِ تنها بود
 
جنگ،      
    از اول      مالِ همه می شد                
اگر تاوان آن خنده را اسیر نمی دادم
 
با خال های ریخته در نقشه   
    همه در نقشه
 نقش های مختلفی بلد بودند
 
دنیا کمی گیر کرده بود      
 
 و بچه  ها از نقشِ در من چیزی نمی دانستند
 
صندلی که نظامی بلد نبود   
   و دیگر نبود
 
و بعد از ما آوارِ مردم به شهر   
و کشور

بعد از ما
دهانی که در صدای وسطِ دهانِ مریض
وسایه ای که ریخته از سر
 
 انگار    یک تای جاده نباشد       
 انگار،
به هر کجا که گل ها و شمعدانی ها طول می کشند

وقتی که
 روبروی همین جذام استخوان کرده در روح
 
سالها   درمانگاهِ همه بودم    پذیرا
 
یکشنبه ی خیابانی که مسدود می شود   میان دفتر
دالان هایی که در صدای ته بمباران   عصب گرفته اند

زنی که دردهای در آفتابش را با قرص سر می کشد

و چند سینه ی آورده      
   وسط سینی   تعارف خواهد شد
 
چیزی      
شبیهِ گرسنه که می شود    
 به دندانم می گیرد  
و می دود لابلای جنگلِ بچه ها

با صدای به هم خوردنِ در
لابلای در
بدبود      نیامدی

ومن تعارفم را انداخته بودم                   روی لپ های کوچک ام
 
باد،
در صدای مرطوبِ یک صندلیِ چرخ دار کتابی گشوده بود
  باز کرده بود    کبود

دستی که لای هوا پرت می شود در اشکالِ هندسی اش        
   دستی که در مه نیست

دستی که آدم را
از مبتلا بودن به گردشِ میدانی کنار برادران    به خانه می آورد
 
از عرفانی که در چای جریان پیدا می کند
چه چیزی سرد خواهد شد ؟

این بار که زنگ
تصمیمِ دیگری را به خانه آورده است
 
از جانبِ آواری که درمیان است
ودوچاه کوچک
 که در دست تو باز بود
 
چند صندلی باید چید    تا دوتا پر شود؟
 
بالای یاخته های ناخوانا رفیق ام  
 و شب
 از نسخه های سربسته    
 چه چیزی را خواهد گشود ؟

یکشنبه های دور ریخته  در چرخیدن کجاست؟
 
جوری که خرم وخندان وقدح                     
اتاق را جهنم کرده ای  چه کنم؟!!
 
 
 
 
یکی ام    و اول
به روحی که پراکنده است به شئ

با استقامت دردی
 که در خانه بازیِ جنگ آغاز شده است
 
مادو روایت از تیر را نشان کرده ایم

بچه ها ،
 که از حالت موافق در وحشت اند
 
این بار  که کشته شوم  
  زود برگردم



[هشت متر فارسی ]

اما میانِ جوابی که بر می خیزد
شباهتِ یک خانه را
 کنارِ خانه ای دیگر ترسیم می کند
تنها   جای فنجان تو       
 که  می تواند بر میز
 اینگونه گود باشد
 
یک کلیدِ بی جواب
بر کتیبه ی انگشتِ پهن
 
اگر بایستم   
  از تهران تیر می خورد    
 و در من پر خواهد شد
 
حدسی که زن بود  
در چهار چوب در  برگشته
وقتی از ابتدا ما به جمع رفته بودیم   که جمع نباشیم
 
ازابتدا
که جزیی از حلقه ی سرِ زلفِ شکنانی در من پیچیده بود

وهمه چیز  
از صندلیِ نیامده ی در یک کافه آغاز گردید
 
کسی از رگ های پیچیده دیگری را نمی شناخت
و آدم
از صورت به شیشه چسبیده               چگونه بداند
زندگی چه کرده است ؟

می رود  وراه ته می گیرد
می رود
            وباران
                         
مثلِ شلوغی خیابان جمهوری
به مفهومِ خاصی نمی ریزد
 
ما  
بخشی از یک صحنه ی خداحافظی مان را  برد   باد
جهان سرد افتاد
و جنگ،
مثل همه چیز می توانست   کشته شده باشد
 
اگر به فعلی مرده اینگونه آفتاب تخمیر نمی پذیرفت
 
و زن
می توانست
در زندگیِ دیگرش        
      از زن بودن انصراف دهد
 
 
 
شباهتِ یک کلمه در من       
    که از فارصی گریخته ام
و می شود جوری از همه کنار کشید
که اهل خانه فکر کنند
گربه ی لنگی هستم میان باران
 
زردیِ لمبر انداخته ی اثیری روحی بر بارگاه
چون
کشاله ی شکرستان لبخندهای  قرینه ات میانِ عطر
وقتی به چرخیدنِ خان
نقشِ مادیانی اش  در اتاق تاخت می گیرد
 
سهمی           از ما          
   که تنها تفاوتِ ماست      
و چون تو از مدار مرگ  که به خانه می گردم
زکیه ام را باد برده خواهد برد
با زلف های پهلو به پهلو
وجریحه دارش
 
وقتی روایتِ یک دردِ فارسی
 از من افشا می شود
 
وما
چون رنگ همدیگر را نمی دانیم
قطعن،   
 گل های داوودی فراوانی را به خانه خواهیم برد
 
چیزی مثلِ توازنِ یک عرق  که بر صندلی رنگِ مونث را تقلید خواهد پذیرفت
 
هنگامی که دلبری اش در اتاق قرائت بگیرد
و بر یالِ دیگری  حرام شود
 
من از سه گونه رنگ حرف می زنم
و تنها فعلی ساده ام       
   که اضلاع خود را
به غیر خواهد داد
 
هرجا که از من بر آب بیاید  
 فارسی ست
وشب های شهرِ دل کنده ام میانِ خیسیِ شمال
 
چون آیای آیین این خانه  
                           
 که سخت ایران است
 
وقتی که روح می پراکند از سه رنگ

و هربار زنگ می خورد       
 خانه نیستم ...

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :