شعرهایی از سحر بیانی


شعرهایی از سحر بیانی نویسنده : سحر بیانی
تاریخ ارسال :‌ 1 اسفند 94
بخش : شعر امروز ایران

1

لبم نمي گويد از

دستم نمي نويسد، تصويري كه از تو دارم را

 

من از سرما ترسان

تو در سرما پيچيده

من از جنگ ترسان

تو در جنگ مرده

 

لبم نمي گويد از

دستم نمي نويسد، حس مشتركي با تو دارم را

 

من از فقر ترسان

تو در فقر زاييده

من از غم لرزان

تو با غم آميخته

 

چگونه بنويسد دست

چه مي گويد لب

كه تصويرت، تصور است؟

خاك ام، زمينِ چشمانت

اشك و خون ام، سرد؟

 برف ؟

  برف ؟

پس از هر در سخن گويم الا

پس از هر سخني گويم الا

به ديده گويم

با نگاه ات ريخت بر كوه

  برف

مي ريزد برف بر

در هر سخن كه از تو بگويم

مي ريزد .

2

با خطي نزديك به جاي پا

هر جانور، سخني خواهد داشت

هر تن، نقشي بر خاك

تا كلام به آواي نخست باز گردد به پيش از نقش نبشته ها.

 

من كه هيچ نخواندم از آنها جز

 يك:

از ابتدا راه به جاي باريكي رسيده بود

پس هر فلك نقاب كهنه اي گذاشت

شير يا دلو ، سگ در دهان اژدها

 و باز به نقطه ي ابتدا برگشت.

دو:

ارواح خبيثه زاده ي تاريكي اند

نه آنكه مردها شب ادراريهاي درازشان را از صورت هاي سفيد پنهان مي كردند

به هر كجا كه نجاستشان پاشيد مرضي زاده شد

اول عفونت زرد، دوم  تب خشك

سوم: تشنج

نام ديگرش جنون ، جن  يا آل و حور و  پري

 

با خطي نزديك به جاي پا

هر جانور سخني خواهد داشت.

 

خط ممتد زمان .

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : ساره اصغری - آدرس اینترنتی : http://

عالی بود بسیار عالی