شعرهایی از ستار جانعلی پور
تاریخ ارسال : 24 فروردین 97
بخش : شعر امروز ایران
۱
" غروبهایی بود که میشد سرخیاش را
با فشار پاک کنی
پاک کرد و آفتابش را
چون پرتغالی چید "
بعد میگویی: "یاد آن پاککنها و پرتغالها بخیر"
به دختر کوچکت نگاه میکنی که سعی دارد
غروب را با پاککنی از کار بیندازد
و آفتاب را
چون پرتغالی آب بگیرد
اما نمیشود
۲
چون تیک تیک ساعت زمان را جلو میکشی و چون بهمن
شانههای کوه را سبک میکنی
بهار را از سر میگیری
و آفتاب را
از راهی که هر روز میرفته برمیگردانی
بر سر شاخه دست میکشی
و پائیز را آسان میکنی
تو را اینگونه فهمیدهام
۳
چطور میخواهی به موش کوری که سعی دارد دنیا را ببیند بگویی :
""برو توو سوراخت، دنیا جای خوبی نیست
و به روباه بگویی :
""اینبار، فقط اینبار دست نگهدار
چطور، وقتی خودت نقش روباه را بازی میکنی
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه