شعرهایی از ساجد فضل زاده
تاریخ ارسال : 6 آبان 04
بخش : شعر امروز ایران
باید بنشینیم پای صحبت اسبها
آنها دروغ را نیاموختهاند
خیش نکشیدهاند که بگویند عرّاده بود
از میدانچه تا بازار گزمه نبردهاند که بگویند از اعیان بود و از اشراف
اسب عصّاری نبودهاند بر مدارِ گندم و سنگ
اما لاف
پرچمی بود رقصان در باد
و سوار گفته بود برای وطن
و سوار گفته بود به پیش
و سوار افتاد
اسب افتاد
فکر میکنم
اسبِ مرده اندوه بیشتری دارد
شرط میبندم بر اسب شمارهی هفت و میدوم
شرط میبندم که پیشتر از همه که نه
اما دیرتر نیز نخواهم رسید
میدوم و گویا جنگ است
و گویا چشمم را برده است تیر
و گویا سوار افتاده
اسب افتاده
پس « هِی هِی» برای چه میکنند؟
شیهه برای که میکشند؟
شرط میبندم بر اسبی که شماره ندارد
نشان ندارد
نمیدود نمیرود
داد میزنند که دغلکاری
داد میزنند که میبازی
باختم!
و چشمی که از حدقه بیرون افتاده
به یاد صورتش گریه میکند
داد میزند
تا نور را دیدید، بشمارید
هزار و یک
هزار و دو
هزار و سه
هزار و یک شب است که نور دیدیم و گلوله شمردیم
نشان بگذار
بر در خانهات
امشب از میان قصهها برای کشتنت میآیند
اسبی از خط پایان میگذرد
کسی هورا نمیکشد
کلاه بالا نمیاندازد
ناشناسی را در آغوش نمیکشد
اسکناس نمیشمارد
نفسنفسزنان به خانه میرسم
زهرا میگوید
خبر را شنیدهای
زل میزنیم به هم
دو اسب زخمی
که منتظر گلولهاند
۲
چنان بُد که هر شب دو مرد جوان
چه کِهتر، چه از تخمهی پهلوان،
خورشگر ببردی بدایوانِ اوی
همی ساختی راه درمان اوی
بکُشتی و مغزش بپرداختی
مر آن اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از کشور پادشاه
دو مرد گرانمایهیِ پارسا،
یکی، نامش ارمایلِ پاک دین
دگر، نام گرمایلِ پیشبین
شاهنامه، ابوالقاسم فردوسی
پیرایش از جلال خالقی مطلق، بخش یکم
——————————————————
رمیدن اسبها همیشگیست
همیشگیست که داد میزنند:
فرار کنید، فرار
کسی میدود میان جاده وُ کودک را بغل میکند و برمیگردد
برمیگردد بساط سیب
چهکسی را به اسب بستهاید که خونش رنگینتر است
و رنگینتر قیاس میخواهد
مگر همانها که گفته بودند میمانند
گله را نترساندند
زنگولههای آویزان بر درخت
مگر باد نیست در میانتان
پس چرا اینگونه ساکتید؟!
شهری که آوازهاش به گنج بپیچد
سراسر زخم میشود
تیشه پی تیشه
تا کوه
سنگ به سنگ فرار کند
و فرار یعنی
نام کوچکت را
حرف به حرف هجی کنی
تا بفهمند
دو نفر بودیم
که قرار به گریختن یکیمان بود
آن شب تو را چه شد، ارمایل
که هر دوی ما را کشتید
«و بعد
اژدها با ضربهی شوالیه جان داد»
و بعد بوسهی من بر پیشانی تو دخترکم
تا خوب خوابیدن را بیاموزی
تو عادت داری در خواب راه بروی
پایت بخورد به لبهی میز
که در رویایت صخرهایست با گلسنگهای فیروزهای
رد شوی از درِ اتاق
بیرون بیایی از غار و نور چشمهایت را بزند
بزنی پایت را به لیوان آب
که رودخانهای شود
و ماهیها
ماهیها...
صدایت میزنم
خواب از رودخانه بیرون میپرد
لالا لالا
لالا لالا
لالا لالا لالایی
دوباره بخواب دخترم
اینبار
شانههایت را میبوسم
و میترسم
و میترسی.
| لینک کوتاه : |
چاپ صفحه
