شعرهایی از حمیرضا اکبری شروه


شعرهایی از حمیرضا اکبری شروه نویسنده : حمیرضا اکبری شروه
تاریخ ارسال :‌ 13 خرداد 90
بخش : شعر امروز ایران

 کلاهم را پشت چراغ قرمز برمی دارم

گذرم  از این پوست  / اگر بگذرد
خونم پای خودت / می ریزیش اگر بخواهی
گیج گاهم را می چرخی  / تا زیر این دامن !
دهانم را شاید ببندی
و با طنابی که شاید باز مرا می بندی / دستهایم !
دلم حالا می خواهد انقلاب کند  .
پوست ترکیده را کسی دوست ندارد !
خیال می کنم بزرگ شده اند
از کوچه هایی باید شروع کنیم
که بگذریم از زیر پوستش/ اگر بگذارند
کلاهم را  پشت چراغ قرمز برمی دارم
کودکی ام در فراموشی به سراغم می آ ید
مکث / مکث / دوباره کمی نور
تئاتر بر پاشنه سن کج  مانده است
با عکس هایی که از دیوارش افتاده اند .


 

معنا را زن خورده است        

شتاب رفتن                                       

رفتنی که زود گم شد

زمستانم سر رسید

و شاخه ها شکستند

برگشتم به تنهایی

تا به این شعر رسیدیم رویایمان نبود

معنا را زن خورده است

از خواب به بیرون پرت

عکس خیابان می شویم

پیاده رو گریزان است

عشق هم نمی وزد تا باد شود

این جوانی ام زن نمی خواهد

چه دنیای کوچکی ست

که فنجان قهوه اش همیشه به دستم می رسد

خالی!

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :