شعرهایی از حسین طوّافی


شعرهایی از حسین طوّافی نویسنده : حسین طوّافی
تاریخ ارسال :‌ 8 مرداد 96
بخش : شعر امروز ایران

دو شعر از "حسین طوّافی"
(ح ط لاهیجی):

۱
زیر ماهتابی که قدم زدی
حرف‌هایی نهفته بود
وقتی حس کنکاش‌گر سیرسیرک‌ها
در جاده‌های تفارق
به ممنوعیت دست‌ها می‌انجامید
زیر ماهتابی که قدم زدی
باید می‌پرسیدی نامم را از کوه و آب و خیزران
و مسیری که تا خانه‌ی کودکی‌هایم راهی نبود
می‌رفت و به مقصد می‌رسید
با غیاب من
از هر آن‌چه برای تو نهاده بودم
تا دیرهنگام بیایی
ماه ِ روشن را ببینی
که می‌لرزد در آب
و ببینی این‌همه سال
هرچه گفتم برف بود      پی در پی
و شاید صدایم را پیدا کنی
حوالی کوچه‌ی طوّافی‌ها
لای آجرهای سرخ


زیر ماهتابی که قدم می‌زنی یادم کن!
با ده سال ِ شیرین ِ بی‌تابم
که بهار چشم‌هایم بود
و نپایید تا تو بیایی
و بهار با چلچله‌هایی دیگر آغاز گردد
بهاری که اسکله‌ها را بی‌تاب می‌کند
و کشتی‌ها را به دریاهای نامعلوم می‌فرستد

زیر آن مهتاب فراموشم کن!
کوچه‌ها و خیابان‌ها را بگرد
تنها بگو در این حوالی صدایی بود
که می‌خواست بازگردد
و رد ِ ماه را بگیرد
تا بیشه‌های بی‌تاب

مرا با نجوای بومی‌ام بشنو!
و در فراموشی بخند!
وقتی از امیران ِ شهیدم می‌گذری
پای می‌گذاری بر قدم‌گاه ِ پادشاهانم
و راهی ِ کِلایه‌ای می‌شوی *
که نشان از گذر عمر دارد
و به ریشه‌هایم آغشته است

به اشارت انگشت ویرانم کن!
وقتی ریشه‌هایم را می‌کاوی
و شعر
از خاطره‌ی نیاکانم
زبانه می‌کشد

زیر ماهتاب
بدل شو به فراموشان عالم
ببین چه کوچک است جهان!
و من
چه درد عمیقی
احساس می‌کنم


*امیران شهید، پادشاهان و کلایه اشاراتی است به نام محلاتی قدیمی در لاهیجان.




۲

 

چه می توان کرد؟
دریاها سوی صبح ِ حادثه بند آمده‌اند
و راه کوره‌های زمستانی
نجوای زنبورهایی که می‌بایست از دهان ِ تو می‌گفتند را
فراموش کرده‌اند

بگو چه می‌توان کرد؟
وقتی دیگر
چندان جوان نیستیم
و دهان گرسنه‌ی آرزو را
به سراشیب ِ تمام می‌بریم

رنگ
از پاکیزگی ِ نگاه
فاصله دارد
و غبار
بر گنبدها و کاشی‌ها نشسته است
دل و دستی نیست
و بازار ِ جهان آغوش گشوده پاکباز
چونان فروشنده‌ای که می‌خندد
و ساعت شنی را
به شعبده می‌گرداند؛
چه کسی می‌تواند
شن را از حرکت باز دارد
بایستد
و بگوید "نه!"

چه می‌توان کرد؟
وقتی شن در ما پیش می‌راند
و افق
رنگ ِ تلخ ِ بی بازگشت است

نه
چاره‌ای نیست
مگر  بی‌گاهی ببینم‌ات
در خیابانی که نیست
بگویی پیر شده‌ام
و ساعت شنی را
دیگر بار
نگردانند

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :