شعرهایی از حسین اشراق
تاریخ ارسال : 30 مرداد 00
بخش : شعر امروز ایران
۱
تو آغاز شدی
آغاز شدی
آغاز، از سمت دیگر تخت
چهار زانو داشت تنت
به سمتی که میگفتند رفتی
و ابر به بازوی من غبطه میخورد
هلهله از هجای آتش گرفته برخاست
دست بزنم به دهانت مگر بعد از طلوع
بعد از طناب که ماهیان بسیار از اقیانوس کشید
و یونس از لبت افتاد
یونس خبر آورده بود از دلی که به دریا زد
از بت چین
که گفت: ساطور به استخوانم زده آن جلاد
جلاد را از جلد کتاب شناختن همین است
که پشت هر چیزی پشت دیگری هست
و در پشت دیگری تنها تاریکی است
یکبار هم از جملهی آخر گوینده به دهان من شلیک شدی
اخبار که تمام شد
دنیا تمام شده بود و جنازهها را توی گور دستهجمعی ریخته بودند
بودنت همینقدر به درد میخورد که از خطکشی خیابان رد شوم
و بعد از اینکه زیر چرخهای اتومبیل مُردم
ضمیمهی ستون حوادث
اما از رفتن به ملکوت بگوید
ضمیرم درد گرفته از آنروز
از آنروز که یونس گریهاش گرفت
و از بهشت برایش دستمال آوردند
و آنکه به سجده افتاد
از پشت گلوله خورده بود
بالاخره دیدی که به هاگدان کسی نمیشود دست ببرم
اما نردبان را گذاشتهام روی ساقهاش
روی خرسندی بعد از تدفینش
و ساقهات را بعد از ساقهاش تراشیدهام
باید به این هم اعتراف کنی
که لازم است خون کسی بریزد به خون کسی دیگر
خون آنها بریزد به خون آنها
و خونها بریزد به خونها
که تو را بیاراید
مشاطهی دستهایم
خون، پایان جهان بود و آغاز تو
من برای داشتنت چهقدر سر بریدهام
چهقدر گلوله به سینه شلیک کردهام
و آنجا که میخندیدم همانجایی بود که تو را نوشته بودند توی تبریک و فرستاده بودند برایم
گفته بودند مبارکی
و از غنچه فشردهتر یافتمت
دو قطره از فشردنت افتاد
فرو رفت در سیاهچاله
تا سبز روشنت را ببرد از یادم
و از پیراهن زرد روشنت دو تا جملهی نرم غلتید
که گرده بیفشاند
کارمان به استغفار اگر افتاد
به آخرین جلسهی دادگاه
و اولین شب حبس
به اعدامیان سلام میرسانیم
و از برگشتن به کسی حرفی نمیزنیم
کنج این دیوار گنجشکی کز کرده
که پرهای بریدهای دارد
از دل بریدنم پیدا نیست؟
از پا به جام کوبیدنم
که نمیتوانم گنجشک را نجات بدهم
که نمیتوانم بالهایم را بریزم توی بالهاش
که نمیتوانم از باقی ماجرا
برایت پرندهای دستوپا کنم
و بعد از آغازت
پرندگی بریزد به جانم
که تا ابد در آسمانت پریده باشم.
۲
و آن روح زنانه در تب است
آن طبیعت مغموم
در سخاوت انگلها آرمیده
و آنچه راز نور ممتد، از دهان باکره بود
خفته در مهتابی
و آه اگر کشید کسی
با زبان دباغ صدایش زدند
که آدم از کودکیِ روی سینهاش دراز کشیده، میترسد
و آنکه تا زده خودش را گذاشته روی تاقچه برایش
و بیداریاش را به خواب عمیق زده
مرغ بسملی است
در رقص
اگر آفتاب یکسره بود
یا اگر سمندری شکل درخت میگرفت
از آبیِ چشمانِ در آمده، خیزابِ خون خروش میکرد
که پاک کردن عینک، به خون میسر است
که خون بزرگتر است از فریاد
که کُندههای بسیار سوختند
تا دود از دمار جهان بلند شد
وقت به شانهی سپیده زد
و گریخت
تیره که بود، شب
تیره که بود، روز
و خطاط، نقطه در قلمش گم شد
نقطه، رنگ در بدنش گم شد
رنگ زدن این دیوار قطور
حبس ابد میخواست
این از پریروز روی دیوار حیاط نشسته
زاز زار میخندد
که هذیان کوچه را بریزد وسط حوض
و او
هی کرده بود قاطر مشوش را در تنگهی باریک
افتاده بود جهازش به دره و آخر
عقربه از کتف در رفته بود
رفته بود به اولِ روح
به اولِ زن
آنجا که میتوان
چمباتمه زد
تصمیم گرفت
مرد
و بعد
تاریکی را بوسید.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه