شعرهایی از حامد بشارتی
تاریخ ارسال : 26 آذر 04
بخش : شعر امروز ایران
آنهای نزدیک
آنی که مادر
کنار گهواره
شب را تکان میداد
تا به خوابم ستارهای زیبا بیفتد
آنی که در باغ
ریحان به ریحان
چاقو را در عطر فرو میبرد
آنی که در دشت برف بارید
اسبها میدویدند
بخار دهانت را بوسیدم
(اسب را از استعاره دور کن تا دشت به راه خودش برود)
من به آنهای دوری نزدیکم
آنهایی که به یکدیگر نمیرسند
مثلا چاقو در بخار دهانت و ستاره در یال اسب نمیریزد
مراتب زخم
از راهی که خرماپزان میرسید
از راهی که غبار میگذشت
از مزارع نیشکر در ذهن کارگران عبور میکردیم
ما زخمهای بسیاری بودیم در قطار خرمشهر به تهران
دو زخم در یک کوپه
به یکدیگر نگاه میکردیم
سکوت از مراتب زخم است
این را بر دیوار ایستگاهی حوالی اهواز نوشته بودند.
زندگیام چیزی نیست جز آیین دوستداشتن تو
به صورتم نگاه کن
من چگونه میتوانم سنگ باشم؟
در پوستم رگهای روشنیست
که نام تو در حرکت است
خودم را پاشیدهام به صورت این شهر
پاشیدهام به چراغ قرمز
پاشیدهام به "لطفا از بین خطوط حرکت کنید"
پاشیدهام به
پاییز
خودم را سالهاست از دست دادهام و تو را زندگی میکنم
تو روایت سرکشی از تحمل هستی
سرکشی از جبر
سرکشی از بروز حوادث
تو شاعری
بعدها کنار هر یک از این کلمات یک گلوله بنویس
بیا سرکشی کنیم از خیابان جمهوری تا قلب آزادی
و بعد مرا در آغوش بگیر تا فراموش کنم آن فواره را که در اوج ناگهان در خودش فرومیشکست
بگو من آن فواره نیستم
بگو من آن فواره نیستم
بگو من نسبتی با آبها ندارم
بیا با اضطرابهای کهنه وسایل آشپزخانه بسازیم
قاشقهای چوبی
لیوانهای سفالی
یا اشیایی دورتر بسازیم
مثلا دستبندی هزارساله
با سنگ، پرندگانی آرام بسازیم
بر شاخههای پاییز
و فکر نکنیم به آدمهایی که از پشت پنجره ما را میترسانند
ما در کجای تاریخ ایستادهایم که وقتی فکر میکنم پنجره میبندم؟
روزی که نوشتم در لاهیجان به آسمان آن تکه از خیابان... چه بگویم؟ تو در من بودی
روزی که نوشتم بارانها خون را نمی شویند؛ پخش میکنند،
تو در من بودی
روزی که نوشتم در شمال خونها دل به دریا میزنند
تو گریه کردی
وطن دستهای توست
وطن شانههای توست
وطن چشمهای توست در چشمهای من را ببخش به جنون این کلمات
جنون این شعر را ببخش
این شعر می خواهد خون خودش را بپاشد به سطرهای بعدی
این شعر می خواهد خودش را به قتل برساند
گریه نکن
تحمل اشک آسان نیست
من راوی نیستم
راوی باران است
راوی دستهای توست
راوی صدای معاصریست که نیمهشب بیدارم می کند و میگوید او آخرین بازماندهی توست
من دوستت دارم
و نامت را در این شعر پنهان نکردهام
این را به شمعدانیهای ایوان بگو
به آدمهای روی شانهات بگو
نامت را در این شعر پنهان نکردهام
نامت را سپردهام به انگورهای کوهستان
نامت را سپردهام به سکوت باد
در نیزارهای جنوب
ما در کجای این تاریخ ایستادهایم؟
خط خون را دنبال کن
| لینک کوتاه : |
چاپ صفحه
