شعرهایی از جواد نوروزی

تاریخ ارسال : 29 اسفند 03
بخش : قوالب کلاسیک
۱
نگاه خیره به ساعت به آن دقیقهشمار است
که بستهام چمدان را، که مرگ راهِ فرار است...
برای نعمت مردن، بگو چهقدر بمیرم!؟
که حلقهحلقهی اشکم حلول حلقهی دار است!
خدا درون من از آهِ خود دمیده، نه روحش!
حبابِ نازکیام که شکستنم به اشارهست...
قسم به چنگ و به دندانِ شیشههای شکسته،
دلم شکسته اگر روحم اینچنین لت و پار است!
به پای ماتمِ دوری، نشستهام به صبوری...
من این که آنچه ندارم همیشه صبر و قرار است!
بس است چوبِ ملامت، که دردِ هیچکسی را،
کسی درست نفهمیده جز همان که دچار است...
"رسید مژده که ایامِ غم..." چه فایده حافظ!؟
درخت خشک چنارم، که خار چشم بهار است!
۲
ببین که موجم و نعشی به بندر آوردم
که اشک بودم و کمکم بدن در آوردم!
دمیده پرتوِ شعر از غروب چشمانم
که لختهلخته ز اشکم سخن در آوردم...
چگونه تلخ نباشم!؟ که روی صورت خود،
به جای زخمِ عمیقم دهن در آوردم!
وداع کردی و گفتی لباسِ تیره نپوش...
که رفتم از چمدانم کفن در آوردم...
نمانده چاهِ امینی که دردِ دل بکنم
که از درون یکایک لجن در آوردم!
برای اینکه دمادم نصیحتم نکنند،
ادای مضحکِ آدمشدن در آوردم!
درون آینهی شعر من نخواهی دید،
جز اینکه موجم و نعشی به بندر آوردم...
لینک کوتاه : |
