شعرهایی از بهنود بهادری


شعرهایی از بهنود بهادری نویسنده : بهنود بهادری
تاریخ ارسال :‌ 19 آبان 94
بخش : شعر امروز ایران

(کُشته ی مسیحِ خویش و دیگران)

 

بی تن که می شود آب

آوازه ی رنگ

آلِ معلق می شود در انحناش.

 

-غلاف خالی می کنیم

تا خود، از آنِ خود گردد.

 

شیره ی مبتلایِ علف در ترکه هاش     می ترکد

تا ماهی- با لکه هاش

در قوسِ شبنم و خاک

ماه

بماند.

در صبح که می روی

به زبانِ مادریت

فرقِ گیسو بزن

که برای گریستن    لهجه ی دست

تقطیع پریشانِ زلف می کند.

 

(سپیده ی زخم)

 

آنکه به درگاه سپیده

مژه کشید

از کواکبِ زخم

سیاره ی شعله وری ست

دخیلِ زبان بر حدِّ مه بافته

تا حسرتِ رونده را

تنها کشده باشد.

 

دهانه ی خاکستر

به رقص آخر گفت:

آنکه گیس دارد

سینه اش همیشه آغوش است.

 

(بی مزار)

 

زخم

غوّاص دعاست

به رنگ ها که در هم می روند.

هوا، که میل به آوا بگیرد

از آرام- آرامِ گردنت

اورادِ پریشانی بر ابتدای باد

پاشیده می شود

نایِ شکیب

بر هر رونده ی بی مزار.

آوازهایِ سوگ

غریب میانِ سینه ها می ماند

و هر قلب شیفته نامِ خویش

کلامِ ناخوانا می خواند.

 

صدا

از دشت که بگیری

خنک می کند

پرستویی پا در سینه ات

بی که بداند گورش کجاست.

 

(شرجیِ نیلوفر)

 

اندوه مژه بر مژه گشاده ام

که خلخال نداشتی به پا.

پاره ی پرِّ جبریل بود بر لبهام

پروانه ی سینه ات

در گشایش تنیده ی دو مردمک.

سخن از مرگ ست

شرجیِ نیلوفری پلک

چون درخششِ بی چین ماه

هنگام فرود.

 

بر سریرِ آب

گشودن ابریشم رگ

زوزه از زخمِ صخره می ستاند و

بر من

بوسه که می دهد

نقشِ شیارِ سرورِ ترنج؟!

 

(دوائر مینا)

 

سپیده دَم ست

و سوگواران

کمانِ سینه از ذکر علف گرفته اند

تا کوه

از کلام شعله نگیرد.

به سینه ی مجروح دوائر مینا

که کام از شفاعت تیغ

در مردمک دارند

اندوه

همیشه تشنه بود

و مرهم من          به پیچشِ آخر

دستمال چشم اوست

در کفن.

 

                                                12/1/90

 

(به ساعات تیغ)

 

سپیده!

ای غریزه ی پچپچه

چنان به تشریحِ چشم افتاده ای

که شن به باد.

-پلک می بندم و گیسوی شبانه ات

بور می شود در مژهام.

 

من

اما

مُصرِّ خویشم.

 

(لخته های عزیز)

 

بر آن لخته های سیاه

که می تکانی به گردن

کمانی از رجِ رباب سینه

ترنج ناخن بود

بر زلف گریه ها

چنان که ارغوانِ چشم

فیروزه می پاشد به وردها.

 

آنانکه به دریا مرده ای دارند

بر ضلعِ چرخان مزار

پرنده رها کرده اند

گردِ گنبد مینا در افق.

 

 

                                          7/11/90

 

(عشقِّه ی مرجانی)

 

کیست که بچرخاد

عشقِّه ی مرجانی به گلو

بر این صلیب روان؟

 

وقتی که گلدسته های یاقوت

می پاشد و یک شعاع صدا

قریب می شود به کوه

ناطق

در فرط است

ای چشم

شطّ زخم!

نقش صلیب در آینه

بطن حیران اسمائیل می بینی و

یتیمی می کنی.

                           28/5/91

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :