شعرهایی از بهزاد خواجات


شعرهایی از بهزاد خواجات نویسنده : بهزاد خواجات
تاریخ ارسال :‌ 2 آذر 04
بخش : شعر امروز ایران



 


از بنی‌آدم



درِ تاکسی را محکم می‌بندد و می‌رود
از بنی‌آدم است
و پایش بیفتد با آمپلی‌فایر
می‌رود تا آسمانِ هفتم.
سرو قیام می‌کند
من اما می‌ترسم نام او را بگویم.
صدای چربی دارد
و از نور که می‌خواند همه جا تاریک می‌شود.
آن گاه می‌غرد در خلأیی که جز دست‌ها
کسی فکر کردن نمی‌داند:
(_ در را آرام‌تر ببند حیوان!)
و چنان مجلس‌آراست
که زاغ، رد شود از آسمان، قناری می‌زاید
و چنان خوب و والاست
که مشاهیر آسمان
تنها به لالایی او خواب می‌بینند.

(_ صد تومن هم که کم داد مردک!)
و دور می‌شود از تاکسی
و درِ میخانه را باز می‌کند آرام، آرام می‌بندد
چرا که از بنی‌آدم است.



از ما گذشت



از ما که گذشت
اما این رسم خوبی نیست
که به زندانبان بگویی در را باز کند
اما در پشت آن چیزی نباشد.
همشهریانی که هی سیگار می‌کشند
_ یعنی فکر می‌کنند می‌کِشند _
به هرچه دست زدند
پوزه درآورد، گریخت به سمت جنگل.
قرار ما، فوج کردن مورچگان نبود
بر جنازه‌ای که هنوز نفس می‌کشد
وگرنه من با هزار «توسکا»ی مُرده
سپاهی به چشم‌هایت روانه می‌کردم
که این‌قدر هوا را در قُرُق نگیرد.
و با این حساب من بیهوده
بر سرِ ایمان خویش لرزان‌ام
که کرامات شیخ را فسخ کرده‌ام
در اولین کافه در جادۀ «علمده».
آب آوردند و تو نخوردی
چرا که رمّالِ خطوط برگ‌ها بودی
تاس ریختی و دو شش که آمد ترسیدی
گفتی از اول، از اول خلقت...
و من را به شعرها فرستادی
که عقاب خسته و قویی پربسته شوم.



از کتاب آمادۀ چاپ «سَروم به کاشمر»

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :