شعرهایی از برونو ک. اوی‌یِر
ترجمه ی نامدار ناصر


شعرهایی از برونو ک. اوی‌یِر 
ترجمه ی نامدار ناصر نویسنده : نامدار ناصر
تاریخ ارسال :‌ 29 اسفند 03
بخش : ادبیات جهان

 

 

 

معرفی

 

برونو ک. اوی‌یِر در سال ۱۳۳۰ خورشیدی (۱۹۵۱میلادی) در شهر لینشوپینگ سوئد، به دنیا آمد و یکی از بزرگترین شاعران معاصر سوئد به شمار می‌آید.

او پس از چاپ نخستین دیوان خود در سال ۱۹۷۳ اغلب شعر‌های خود را در شب‌های شعر ونشست‌های ادبی به مخاطبان معرفی کرده است. علاوه بر زبان پرتصویر شعرها بیان نمایشی بسیار شخصی اوی‌یر، که ریشه در موسیقی راک دارد، مورد توجه ویژه دوستدارن اوست.

اوی‌یِر یکی از معدود نویسندگانی است که حقوق تضمین شده برای هنرمندان را از دولت سوئد دریافت می‌کند. از او تا کنون نزدیک به بیست دفتر شعر به چاپ رسیده است.

گمشده در جنگلی بیگانه

 

گمشده در جنگلی بیگانه

با زخمی قرمز بر زانوانت

 

ابر بزرگ سفید

در آسمان درنگ کرد

تکه‌ای پنبه به تو داد

و کار خود را از سر گرفت

دوباره نوک کاج‌ها را نَم زد

و به آن‌ها درخششی سرد و سیاه بخشید

 

 

من شعبده‌باز بودم

 

من شعبده‌باز بودم

از میان دیوارها عبور می‌کردم

به باران زنگ می‌زدم

و از او خواهش می‌کردم

در گوشه‌ی شرقی باغ ببارد

 

من شعبده‌باز بودم

با گرمای دمم

آهن را سوراخ می‌کردم

و قطره‌های اشک را تا بلندای ستاره‌ی‌ قطبی

روی هم می‌چیدم

 

من شعبده‌باز بودم

دستانم بوی خرگوش می‌داد

کوه اِوِرست را مثل توپ

دست به دست می‌کردم

و لوکوموتیو سنگین بخاری را

روی دریاچه‌ی شفاف جنگلی می‌راندم

 

من شعبده‌باز بودم

به قتل هفت دختر دبستانی محکوم شدم

وقتی به سر قبرم می‌آیید

پشت سرتان می‌ایستم

و پنهانی می‌خندم

 

خون در برف

 

امشب همه چيز بى‌آواست

گرم و آرام

گويى زندگى با پاى برهنه

بر چمن گام برمى‌دارد

 

آخرين پرتوان خورشيد

چندی است

در لابه‌لاى شاخسار درختان

از سر و كول هم بالا رفته‌اند

و حالا از سَرِ بازى

يكديگر را به پايين هُل مى‌دهند

 

غروب مى‌آيد

و براى من يك صندلى مى‌آورد

كنار ميز مى‌نشينم

می‌گذارم زمان بگذرد

اما پس از چندى

بدون هيچ دليلی

همه‌چيز دوباره برشانه‌هايم سنگينى می‌کند

به ياد می‌آورم گفتى

ما در پايان يک داستان بدفرجام هستيم

بايد بتوانيم

يكديگر را به صفحه‌هاى نخست خوشبختى ورق زنيم

به آن جا كه طلا

در جنگل سياه كاج می‌درخشد

آن جا كه آهوى شكار شده

دوباره برمی‌خيزد

و خونش را مى‌ليسد

برف را مى‌ليسد

و برگ‌هايی سرخ می‌روياند

 

 

سفر خارج از کشور

 

بيدار که می‌شوی

بدنت هنوز در سفر خارج از کشور است

گرم و نرم

 

از روی صفحه‌های شنی پريده بودی

در سرزمينی که همچو کتابی نيمه‌باز بود

موج‌ها مانند سطرها بر روی هم غلطيدند

و پايت را نوازش کردند

 

جمله‌های روشن و بلند

به نوبت

ترا در سربالايی تعقيب کردند

 

خورشيد سياه کوچکی

از دست تو

وزوزکنان افتاد

ناکام در گزاردن

نقطه

 

علف‌هاى آبى‌رنگ

 

مغاكى ژرف

دهان گشود

و قلم از دستم افتاد

افتاد و افتاد

بدون آن‌كه به انتها رسد

 

پنجره‌ى باز اتاق خواب

در باد به هم مى‌خورد

 

از پايين

صداهاى مشتاق خيابان

به بالا راه می‌گشودند

از من مى‌خواستند

دوباره خودم را نشان دهم

دوباره از نو آغاز كنم

اما من آن‌جا نبودم

من جايى در دوردست زمان بودم

 

از ميان انگشتان بازم

اسب خورشيد را ديدم

كه بر پاهاى پسين خود بلند شد

و گردون را درنَورديد

سم‌هايش گردبادى از برگ‌هاى زرين به پا كردند

و علف‌هاى آبى رنگ بلندتر شدند
 

 

پرنده‌ی بزرگ سیاه

 

پرنده‌ی بزرگ سیاه

به سوی من بازمی‌گردد

و بر شانه‌هایم می‌نشیند

من مشغول نوشتن هستم

هیچ چیز ما را در بر نمی‌گیرد

حتی قاب نازکی از نقره

تنها همهمه‌ای از جنس خُنکی

و سنگ معدنی از جنس خا‌موشی

 

روی برمی‌گردانم

 

تصويرها

در سرم خاموش و روشن می‌شوند

همچون چراغ‌ها به هنگام رعد و برق

بادی شديد

شهرها را پس و پيش می‌کند

همه چيز را به گذشته برمی‌گرداند

به چمن‌زاری که در آن اسب‌های وحشی چَرا می‌کنند

 

چمدان‌ها

از ژرفای اطلس بيرون کشيده می‌شوند

و همچو نامه‌های عاشقانه به دقت باز می‌شوند

 

روی برمی‌گردانم

به تماشای فرونشستن روز می‌نشینم

پياده‌راهی سياه‌سپيد

از سرخی تمشک‌ها در آتش است

 

کوه

در پس‌زمينه

به خواب رفته

و پاهايش را زير خود جمع کرده

 

سال ديگر

 

زمينی خشک و باير

چه انتظاری داشتی

اينجا به جز خس و خاشاک

چيزی نمی‌رويد

اگر درنگ کنم

و انديشه‌هايم را بکارم

سال ديگر

کسی که از اين‌جا می‌گذرد

گل‌زاری را می‌بيند

که در آن بابونه‌ها و گل‌های استکانی

برای يکديگر نغمه می‌خوانند

همان رهگذر

شبی زير آسمان پُرستاره خواهد نشست

سيگاری خواهد گيراند

جامش را

به سوی يادستان درخشنده‌ی

همه‌ی مردمانی

که روی اين زمين زندگی کرده‌اند

بلند خواهد کرد

و برای لحظه‌ای کوتاه

خود را کمتر تنها و بی‌کس

اما مهمتر و ارزنده‌تر

در تنهايی و بی‌کسی خود

حس خواهد کرد

 

در شهرى كه هم غريب و هم آشنا بود

 

در شهرى كه هم غريب و هم آشنا بود

از بلندايى بالا رفته بودم

 

بدون آن‌كه پاى‌ام بلغزد

خيز برمى‌داشتم

از سر بامى به بامى ديگر مى‌پريدم

بى پرواى پيكرم

كه در آن پايين

تنها روشنى خفته در تاريكی بود
 

 

یکی از روزهای آخر ژانویه

 

یکی از روزهای آخر ژانویه

یک اتوبوس تندرو

در راه منهتن

 

شیشه‌ی پنجره

استخوان گونه‌ام را می‌ساید

و صد هزار صلیب سفید

ایستاده بر سر گورها را

در مقابل چشمانم

همچون جق‌جقه‌ای بر بالای سر نوزاد

می‌گرداند

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :