شعرهایی از ایمان مومنی
تاریخ ارسال : 8 شهریور 96
بخش : شعر امروز ایران
شعر بی صدا
من که خردههای صدا را از پشت بام جارو کردم
تا درخت بیطاقت رفتم
آوردم برگهای از نو را
و جرقههای صدای جارویم را آتش زدم.
اما خرده های صدا را باد برد
و گیس تو در پنجره اتفاق نیفتاد
و پرده بر گیس تو در قاب فروافتاد
گیس تو در گوشهی تنهایی تباه شد
در گوشهی رنج سرمهایت
در گوشهی گوشهی گوشه
که همیشه تنها و بیصداست.
آیا میشود از نو کلمات را و زبان را آفرید؟ کلماتی که صدا را و راه را بلد باشند. کلماتی که در گوشهای نایستند تا اتفاقها برای خودشان بیفتند.
کلماتی که تنها نگاه نکنند. کلماتی که بشوند.
کلماتی که مسیر را نروند. مسیرهایی که کلماتند.
تا وقتی بنویسم گیسوان پرده کنار رود و گیسوان تو بشود.
باید یک روز از خواب بیدار شویم. همهچیز را فراموش کنیم و ندانیم فراموشیم.
آنروز هم آیا زبانی ترسآلود را خواهم رفت؟
یا تمام این حرفها را باد با خود برده؟
یا صدایی نبوده که باد ببرد... بادی که اصلا نبوده!؟
غربتی
چه صبور بودم
ظهر که آفتاب قسمت میشد
به سایهی دیواری
قناعت کردم.
آسمانی دیگر میخواستم، رویایی دیگر...
به مرزها قسم خوردم
تا کشف حدود کنم
نشد.
سخت است
از نزدیکترین تصور
دورترین بُعد را
حدس زدن.
وطنم، در بیجاترین فضا
گموگور.
خودم، اینجا
مهمان دیوار و سایهاش.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه