شعرهایی از امیر معینی
تاریخ ارسال : 13 آبان 96
بخش : شعر امروز ایران
۱
ادارهی پست عرق کرده
ساختمان پهلوی
کاغذ توی دستم
پا توی کتانیام
انگشتان تو در جمجهام عرق کرده بود.
من یاد گرفتم آب دماغ
من یاد گرفتم تف
من یاد گرفتم اشک
سر روی میز گذاشتم و فصل آخر کتاب شیمی به صورتم چسبیده بیدار شدم
دماغ بالا کشیدم و خالی کلاس
تندتند فحش نوشتم و رسوب گچ
من یاد گرفتم برگرد
من یاد گرفتم بنویس
من یاد گرفتم تنها کلید بنداز و چراغ روشن کن دهسال بعد
روی من نفس بکش.
گیرنده:
دروغی مهندسیشده تو را به بالکن کشاند
شوخی نفرتانگیز دستهجمعی
صبحهای «شعر من در روزنامه چاپ شده»
روی پلهها غلت میخورم و پایین میروم
غروبهای زیرزمین دانشکدهی ادبیات
روی پلهها غلت میخورم و پایین
روزگاران «تو بخشی از دروغم بودی»
روی پلهها
بیرون منتظرم باش
میخواهم تراشت دهم
آقای شکل ذهنی دریغزاده.
...از راه نجات برو. روی کاغذ این اولین ساندویچی که برایت خریدم برایم بنویس که برگشتهای. آنروز انگشتانم برف یخزدهی گلآلود بود در را که باز کردم صورتحساب گاز افتاد جلوم؛ کمکم میکنی برای باقی عمر این را فراموش کنم؟...
فرستنده:
امروز برگشته بودم
«تا چارونیم فقط توروخدا»
و تمام روز صدای پارهشدن گوشههای صفحههای کتاب از مدرسهها میآمد
حالا که شکل رسمی پیدا کردهام
(هشت تا هشتونیم گریه_ده دقیقه آغوش بگیرمت_یک ربع شام)
به شکل رسمیام
تا میکنم
امیر معینی
تف
و محض احتیاط نوارچسب.
۲
تولهشیرها در کنیا
تولهشیرها بر علفزار سینهات مگسهای هم را میپرانند
به تو دست میکشم ساعت هفتادبار زنگ میزند هفت صبح.
قلب تو قلب پرنده پوستت امای من بود
یک قاب عکس سبز با پاسپارتوی سیاه در ملافههای سفید
با من خوابیده بود
با من به پمپاژ خون تو گوش میداد
گریان
بر علفزار سینهات گریان
بر علفزار سینهات دو تولهشیر بودند آب میپاشیدند به هم در آفتاب.
این عادت گریهکردن بود
این عادت بوکشیدن بود
عادت ملافههای تمیز
عادت حیوانی مزهی پوستت را چشیدن بود.
ساعت هفتادبار زنگ میزند ساعت هفتادبار
هفتادبار ساعت هفت میشود
تولهشیرها در چینهای ملافه میلولند
هفتاد عکس قاب گرفتهی نشنال جئوگرافیک
بلند میشوم هفتادبار پیرتر بلند میشوم
از تخت تا پنجره خردهشیشه
از تخت تا پنجره پنجههای خونیست.
3
خون در ادامه
راهش را کج میکند
از بافت اسفنجی شازده
به شیشههای عمارت میدود
عمارت میتپد.
.
از سقف سیاه مشق میبارد
بر لپتاپ سیاهمشق
بر تلنبار نسخهها سیاهمشق میبارد
"میرزا
انگشتان تو نستعلیق من است
بای کشیدهام لبخندهی توست
من این مرکب سرخ را سرمیکشم هرشب و
راستیهای الفهای تو را مشق میکنم"
بعد
پردهها کشیده میشوند و
من باقی چیزها را میبینم:
لکهها
لکههای ملیح نجاست بر ابروباد
و در شجرهنامه
شاخهی خشکیدهی شازده.
.
این دروغ را زودتر
این دروغ را هرچه پنهانتر
این دروغ با دروغهای زیبای بسیار
جنازهایست که هرگز راست نمیشود
کفن کنید!
[باد در پردههای عمارت میپیچد و اوراق بر میز به عقب برمیگردند]
آبستن نشده برگردی دمار از روزگار... باد
باد
از شیشههای سرخ نگذشت
نگاه میکنم
تو خم میشوی
انگشتان میرزا را میبوسی
شیشه را ها میکنم
مینویسم "انقطاع"
_جناب دکتر این اوراق از نظر من فاقد هرگونه ارزش تاریخیست.
میرزا به تو دست میکشد و
من به تن برهنهی بیشرم معشوقم مسیج میدهم:
زهر در شراب شازدهی مغمومی که میل به زن نداشت
کردهست
کنیزکی حشری.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه