شعرهایی از امين مرادي
تاریخ ارسال : 19 آبان 94
بخش : شعر امروز ایران
سه شعر از امين مرادي
1
به هر جهت که زبانمندی خود را به عقربه میدوزم
دور
به چرخشم وا میشود
و تاخیر
مفاصل را به دهانِ دیگری هضم و تاریک میکند
پس آنچه را گم کردهام کجاست؟
اینجاست!
یک صندلی که در چشم دارم
اما در مقابل نیست
آنچه را که در مقابل ندارم
کو
کجاست؟
جهت روشن شدن این ماجرا عرض کنم:
نور کم
کمبودِ نور نیست
روزنهایست که در بازی ما نقشِ بستهای دارد
(چراغ را خاموش میکند)
از روی چارپایه صدایی بلند میشوم
به روبروی خود نمیآورم آنچه را که نیست
با قدمهای آهسته میآیی که دور باشی
قدم آهستگی به این دارد «آه» را چگونه با ساعتم به جا بیاوری که خالی نباشم
(روی دیوار
زمان میچرخید و مکث میکرد)
چندین دقیق بودم
عینِ شقگیهای چند جهانیام به هر طرف
به هرطرف که سر میچرخید
روی خالی
یک صندلی نشسته بود و مرا تماشا میکرد
یک صندلی
از جای پنهان خود برخواست
تا روحِ در مقابلِ او
روی در مقابلِ من باشد
2
بوی جوهر خودکار آبی میآید
یک جای صورت من هم آبیست
یک جای همیشه با صورت من درگیر
تیغ را بر میدارد
و به صورتم میکشد
دیگری یقهام را توی بغضِ او مچاله میکند
من میرود سراغِ دیگری
دیگری به صورتِ من دست میکشد
وآن
به ناگهان میآید و خون
به شکلِ سابق نوشته میشود.
همیشه کسی با جای زخم
خود را تازه میکند
تا دست
خطوطی منحنی به خود بگیرد
پس نگو فلانی جای چاقو میدهد
و از گردهاش
جایی سر باز کرده که بیا و ببین
ببین چگونه شره میکند و گونههای مرا
به اعترافِ تکاندهندهام به انسان میکشاند
ببین از اینجا چگونهام
و بگو آنجا که ایستادهای
چگونه است
همین را بگو
تا جراحتم را کفر نخوانم
3
و اینکه چرا تاریکم زیاد معلوم نیست
هنوز کسی با چرای من به دشت نرفته و
هنوز کسی نیامده با آنچه میکنم
زبانم را که خشک بخوانی
میبینی
جهان-که پشتِ پلکِ باز تو-
علامتی خطابیست
آنچان گرد میچرخد که بیا و ببین
پس قبل از ورود به تاریخم
ابتدا دستهایتان را بشویید و به تاریکم فرو کنید
از من آنچه بیرون است آنچان که میگویند معلوم نیست
یک گم
گمِ اول
گمبچهای میان تاریخانه
با پستانِ بریدهای در دست
با چشمهای خالی و
چشمهای تاریخی.
پنهانِ من روایتِ پنهانِ من است
با آنچه نمینویسم
خوانده میشوم
و با آنچه نمیخوانیام
مینویسم.
داستان از این قرار بود:
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه