شعرهایی از افشین شاهرودی

تاریخ ارسال : 2 خرداد 04
بخش : شعر امروز ایران
از مجموعهی منتشر نشدهی
«داستانشعرها»
افشین شاهرودی
پرواز ناتمام
کودک با چشمهای زرد توی کالسکه نشسته بود، به آسمان نگاه میکرد. به همان طرفی که هواپیما رفته بود
چرخهای هواپیما تازه بسته شده بود که آبگرمکن خرابی مثل موشک، آسمان را خراشید. چند لحظه بعد گلستانی از آتش ریخت روی بیابانهای پایینِ شهر
آخرین صدای ضبطشده در جعبهی سیاه هواپیما، صدای خلبان بود که به مسافران، مدت زمان پرواز و ساعت نرسیدن به مقصد را اعلام میکرد
سقوط قطعیست
لطفا تا سقوط کامل هواپیما
صندلیهای خود را ترک نفرمایید
ناوهای هواپیمابر و قایق کاغذی
روزی از آن روزهای خیلی دور، یک هواپیمای کوچک کاغذی درست کردم. یک هواپیمای کوچک کاغذی که در اولین پروازش دوری روی باغچه زد و آنطرف حیاط به زمین نشست. من با خوشحالی از آن پیاده شدم
تمام این روزهای نزدیک برای زمین ناراحتم. برای همین گاهی با هواپیمایم میروم بالای ابرها. و همیشه از آن بالا هواپیماهای عبوس و سیاهی را هم میبینم که با سرعت از کنارم رد میشوند
ابرها
گاهی به شکل قلب درمیآیند
گاهی درخت، خانه، صورت
و قایق هم میشوند
کنار ساحل فرود میآیم
میروم وسط دریا
وسط دریا که میرسم بیدار میشوم
میبینم
قایق کاغذی کوچکی هستم
در محاصرهی ناوهای هواپیمابر
دنیایی که میخواستم
برخاستم
راه افتادم
تابلوی سردرِ اولین مغازه را که یک تعویض روغنی بود، برداشتم، جایش عکس آبشاری گذاشتم. آبشار از بالای کوه میریخت کف درّه، و از آنجا آرام آرام میرفت طرف دریا. دریا پر بود از موج، مرجان، ماهی و ستارههای دریایی
«بنگاه معاملات املاک» را روی شیشهها، هرجا که بود خط زدم، نوشتم پرندهها به لانه برمیگردند.
سرِ چهارراهها، جای چراغ قرمز، درخت انجیر کاشتم. بودا، زیر درخت روی فرشی از نور نشست، چشم دوخت به خیابان که با نگاه او رودخانهای شد زلال. خورشید بر رودخانه میتابید
قفل خانهها را هرجا که بود برداشتم، درها و پنجرهها را چهارتاق بازگذاشتم
برای ابرها پیغام فرستادم برگردند
به تفنگها گفتم جنگ تمام شود، شد. سربازان به خانههاشان برگشتند و سنگرها جایشان را به آغوشها دادند
از پنجرهام که باز بود، گنجشکها آمدند روی شانهام نشستند
بشقابم پر شد از دان پرندهها
نهار را با گنجشکها خوردم
عروسی بارانی
همینکه ظرف آب را پای بوتهی یاس خالی کردم، یاس، مثل دختر زیبایی که تازه از خواب بیدار شده باشد کش و قوسی به تنش داد و شروع کرد به قد کشیدن. آنروز، روز قبل از عروسی دختر بود
جریانی مثل یک جریان ملایم برق وارد انگشتهایم شد، از دستهایم بالا رفت. شانه، سینه، سر و تمام بدنم را فرا گرفت. از پاهایم سرازیر شد پایین و مثل ریشه فرورفت توی خاک. دوید توی حیاط و از زیر دیوار خودش را کشید تا کوچه و از آنجا پخش شد همهجای زمین که از درد میپیچید به خودش
خاورمیانه درد میکرد
خاورمیانه عروس زیبایی شده بود
با لباس خونآلود
نشسته بود زیرِ باران
عروسی بارانی
باران
باران
بمب باران
برای بردن عروس
کشتیهایی آمده بودند
بزرگتر از اقیانوس
لینک کوتاه : |
