شعرهایی از افشین بابازاده

تاریخ ارسال : 28 اسفند 03
بخش : شعر امروز ایران
شعرى كه تو را نوشت
شعرى كه تو را نوشت
در اين كتاب ها نيست
حتى اگر اشك هايت را زير روزها پنهان كنى
نه ابرها
نه آفتاب
نه رگبارها
تو را مى فهمند
من اينجا
ايستاده ام
تا دانه اشك هايت كه لاى اين سنگ ها پنهان شده اند را با اين چند واژه
چون الماسى از كف اقيانوس هاى خشك به سينه تو حلق آويز كنم
با من بگو
شعرى كه تو را نوشت
در اين كتاب ها نيست
حتى اگر وحشتى را در كنج سايه هاى كور پنهان كنى
نه سياهى
نه بادهاى مارپيچ
نه آرامش هاى زير .....
تو را مى فهمند
من اينجا
نشسته أم
تا زخم هايت را همچون دره هاى پير كه دست مى كشند بروى پرتگاه ها
تا پناه گاه سقوط ها باشد
با من بگو
شعرى كه تو را نوشت
در اين كتاب ها نيست
حتى اگر لبخند هايت سر از گلهاى خشك برآورند
نه رنگى
نه هديه سنگ گورها
نه شاخه اى بر گيسوانى
من اينجا با پلك هاى بسته
رويا هاى سياه و سپيد كاغذهاى تشنه را
با اين واژه ها سير مى كنم.
جناب مگس
جناب مگس
روى همين شيرينى
دست هايت را به هم مى مالى
مى بینم سرت را پايين انداخته اى
در دنياى خودت
در روياى خودت
با من در اين كافه
نشسته ای
از من هم نمى ترسى
فرقى نمى كند
از نوجوانی دیدمت
نيش ندارى
روی همين شيرينی بنشين
من هم سرم را پايين انداخته ام
چون تو
از كسى
نمى ترسم
نوشخانه
نوش خانه ايرلندى
هفت نوع ويسگى دارد
اما در اين نوشخانه
يك داستان شنيدنى است
پتريك با جولى ازدواج كرد
جولى باردار بود كه تفنگها را جا به جا مى كرد
پتريك مست مى كرد
و مسلسل كنار جادهاى بلفست مى گذاشت
سال هاست
هر دوى آنها کشته شده اند
برادر پتريك
پول ويسگى را گرفت
و گفت: اينطورى بود
برادر پتريك پرسيد
وضع ايران چطوريست
در ايران مردم كارى مى كنند
يكى از هفت نوع ويسگى را سر كشيدم
سرم را تكان دادم
لینک کوتاه : |
