شعرهایی از ابوالفضل پاشا


شعرهایی از ابوالفضل پاشا نویسنده : ابوالفضل پاشا
تاریخ ارسال :‌ 27 آبان 00
بخش : شعر امروز ایران

 


1


بادها در کوچه
بادها در مزرعه
لهجه‌ی این بادها اگر چه یک‌سان است
صدای‌شان فرق می‌کند

بادها همین‌که قصدِ شوخی داشته باشند
نه در مزرعه‌ها
که در کوچه‌هایِ از این‌سو
سراغِ کوچه‌هایِ از آن‌سو می‌وزند
و صدای‌شان نه به آبِ‌روی پله‌ها
که به آبِ‌روی دیوارها فشار می‌آوَرَد

بادها که یک لحظه‌ توقف به کوچه را نمی‌پسندند
به هر چیزی اگر به‌دردنخور
نگاه‌های بس موذیانه می‌بخشند

روزنامه‌یی که خبرها از آن عبور کرده‌اند
پارچه‌یی که نقش‌ونگاری پُر از گردوخاک دارد
شنلی که بدرنگی‌اش را به دوش افکنده‌یی
که بادها چنین چیزهای به‌دردنخور
و چنین چیزهای اضافه را
تکان‌تکان می‌دهند
به هوا می‌بَرَند
به بازی می‌گیرند

 

2


لب‌های‌تان
و چشم‌های‌تان همه از کلوخ
یا اگر به‌تر نگاه کنم
دست‌های‌تان به جز کلوخ چیزِ دیگری از زمین برنمی‌دارند
    
این‌جا مرا به اشتباه پیاده کرده‌اید
چرا با نگاهِ من از هر کجا فقط کلوخ می‌افتد؟
سنگی به من بدهید!
حالِ من از این‌ هم خراب‌تر است
که ریگی هم اگر کفِ دستِ من بگذارید، قبول!

لحظه‌یی‌ که سنگ به دست‌ام برسد
به سراغِ شیشه‌ی روبه‌رو پرت می‌کنم
به همین شیشه‌یی که درخت‌ها در آن نشانده‌اید

اما تو ای که چهره‌ات را درخت‌ها پُر از یأجوج نشان می‌دهند
من این شیشه را چرا از ریشه نمی‌خشکانم؟
و تو ای که صدای‌ات را پُر از مأجوج منعکس می‌کنند
من این درخت را چرا نمی‌شکنم؟

 

3


تو که تنها نیستی
چنان‌که گاهی از لابه‌لای سنگ‌ها
گیاهی سر برمی‌آوَرَد
و صدایی از ساقه‌اش به گوش می‌رسد

وقتی‌ که صدای‌اش بلند
کفش‌ها مگر به سوی کوه می‌روند؟
اما بلندتر
که تو با چکمه‌ها
و چکمه‌ها با صدای‌شان

اما بلندتر
که تو کوه را ببین!
با صدایی که تو را تنها نمی‌گذارد
و با هر چه بلندی‌اش
پیشِ تو کوتاه می‌آید

گیاهی از لابه‌لای سنگ‌ها
چکمه‌های تو را بازگو می‌کند
پس تو هرگز به کوه چرا تکیه می‌دهی؟
دست‌ات فقط یکی‌دو لحظه به آن بگیر
که با هر چه بلندی‌اش فرومی‌ریزد

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :