روایت عشق کور و کر
نوشته لارا واپنیار
ترجمه محسن شعبان
تاریخ ارسال : 2 آذر 96
بخش : ادبیات جهان
روایت عشق کور و کر
نوشته لارا واپنیار
ترجمه محسن شعبان
اولگا و معشوقه کور و کرش ساشا، برای شام خانه ما دعوت بودند.
اولگا دوست مادرم بود و او را از کودکی میشناختم. چشمها و موهایش سیاه بود و صورتی زیبا داشت. اگرچه موها و چشمهای من و مادرم هم سیاه بود اما مانند اولگا نگاه هر بینندهای را بهسوی خود جذب نمیکرد. در نزدیکی دریای سیاه شهری بود که آنجا زندگی میکرد اما اغلب به مسکو میآمد. هر وقت هم به مسکو میآمد به ما هم سری میزد و برای من هدیهای میآورد. از میان تمام هدیههایی که او برای من آورده بود، گردنبند صدفی را از همه بیشتر دوست داشتم. یادم میآید که برایم شعر میخواند و دست میزد و من همانطور که گردن بند را به گردنم آویخته بودم ذوقمرگ میشدم و برایش میرقصیدم. وقتی اولگا خداحافظی میکرد و میرفت، مادرم با لحنی مملو از تکبر و غرور لبریز از تمسخر میگفت:طفلی چقدر بچهها را دوست دارد. من آن موقع هنوز سنی نداشتم تا متوجه این حرفش بشوم. البته مامانبزرگ بارها گفته بود که مادرم و اولگا هر دو دلشان بچه میخواسته است ولی بچهدار نمیشدند. تا اینکه بالاخره خدا منو به پدر و مادرم میدهد اما اولگا...
نحوهی آشنایی مادرم با او خیلی ساده بوده است. زمانی که مادرم برای درمان مشکل نازاییاش به کلینیک مربوطه مراجعه میکند، ازقضا با اولگا در یک اتاق بستری میشوند. ازآنجاکه این دو نفر تختشان روبروی یکدیگر بوده است. لذا به یکدیگر غذایشان را تعارف میکردند و به یکدیگر کتابهایشان را قرض میدادند و البته بجای هم نمونه ادرارمی دادند. به این صورت که در مدتی که آنجا بستری بودند، باید از ساعت 11 به بعد هر سه ساعت نمونه ادرار پر میکردند. ازاینرو برای اینکه مجبور نباشند خوابشان را خراب کنند، بجای یکدیگر نوبتی این کار را میکردند و اینگونه بود که آنها در بین بیماران لقب "خواهران اِدراری" میگیرند . این تنها چیزی بود که من به خاطرش به مادرم حسودی میکردم و همیشه آرزو چنین خواهری را داشتم.
آنها آنقدر با یکدیگر صمیمی میشوند که حتی باهم درد دل میکردند. اولگا از اینکه شوهرش دیوانهوار عاشقش بود ناراضی بود زیرا او علیرغم احترامی که برای شوهرش قائل بود هیچ احساسی نسبت به او نداشت. اولگا میگفت دوست دارم بدانم چگونه یک نفر با ذرهذره وجودش عاشق کسی میشود؟ زیرا او دلش میخواست اگر روزی بچهدار شد، او را اینگونه دوست داشته باشد. مادر اما میگفت که برعکس اولگا با تمام وجود عاشق پدرم بوده درصورتیکه او هرگز متوجه عشق مادرم نبوده است. تا اینکه مادرم به این در و آن در میزند تا هر کاری از دستش برمیآید انجام دهد که خدا به آنها بچهای بدهد تا زندگی مشترکشان پایدارتر شود.
اگرچه مادرم برخلاف اولگا بچهدار میشود اما توفیری ندارد و همهچیز بهطورکلی خراب میشود. پدرم از مادرم جدا شد و به سراغ زن دیگری رفت و با او ازدواج کرد. دو سال بعد یعنی درست زمانی که هفت سالم بود و میخواستم به مدرسه بروم، خدا به او یک دختر از زن دیگرش داد. دختری که همیشه بیمار بود و کلافهام کرده بود طوری که دیگر هرروز برایش آرزوی مرگ میکردم. زیرا همیشه بیماری آن دختر مانع بیرون رفتن من و پدر بود. سیرک، باغوحش و سینما و... هزار جای دیگر که پدر قول میداد برویم اما از بخت بد من همیشه دختر بیمار بود. بالاخره یک روز پدر با من صحبت از اسکی رفتن کرد و با حرفهای قشنگش دلم را برد. میگفت یک روز باید کولههایمان را پر از چیزهای خوشمزه کنیم و باهم به جنگل برویم. هرروز دلم را صابون میزدم برای روزی که پدر وعده داده بود. این بار با دفعههای قبل خیلی فرق داشت. هر شب با وعدههایی که پدر داده بود میخوابیدم و صبحها با آنها بیدار میشدم. روزها از یکدیگر سبقت میگرفتند اما از پدر خبری نبود که نبود. بالاخره روزی شنیدم مادر پشت تلفن فریاد زد و گفت:"چرا همیشه دل بچه را میشکنی؟" اما مادرم سخت در اشتباه بود، من عاشق انتظار کشیدن بودم. قاطعانه مطمئن بودم که اگر وسط گرمای تابستان هم باشد و دیگر برفی در کار نباشد، من و پدر به اسکی میرویم. به گفته پدر، بهترین برف توی ماه مارس میبارد. من روزی صدبار به همه میگفتم میخواهم با پدرم برم اسکی اما منتظر یک برف درستوحسابی هستیم. تمام برفها در حال ذوب شدن بود اما پدر میگفت نگران نباش هنوز هم بعضی جاها برف پیدا میشود. اواسط ماه مارس بود که سگ همسایه مرد و من پیش مادرم آرزو کردم کاش بجای این سگ زبانبسته، این دختر بیمار میمرد. مادرم به خاطر این حرفم، سرزنشم کرد اما بارها یواشکی با گوشهای خودم شنیدم که با مادربزرگ به این حرف من میخندند.
روز 31 ماه مارس بود که بالاخره پس از گذشت روزها و هفتهها چشمانتظاری، پدر به وعدهاش عمل کرد. برفها رفتهرفته رو به ذوب شدن بودند و اکنون از خودم میپرسم آیا این همان برف مناسبی است که پدر منتظرش بود؟ از نگاهش میشد بهخوبی فهمید که چه اندازه خوشحال است. بهمحض اینکه از قطار پیاده شدیم پدر گفت: "دیدی گفتم هنوز هم برف پیدا میشود؟" ؛ اما برخلاف تصورم این چیزی نبود که منتظرش بودم. برفها آنقدر چسبنده شده بود که بهسختی میشد روی آن راه رفت، چه رسد به اسکی! از خرس و چیزهای دیگر هم که پدر برای من تعریف کرده بود هم خبری نبود. پدر مقداری برف توی کتری ریخت چای زغالی درست کرد. به نظر من این تنها چیزی بود توی آن سرما به ما حال داد. وقتی به خانه برمیگشتیم پدر گفت:"31 مارس بهترین زمان اسکی است. از این به بعد هرسال همین موقع میآییم همینجا. تنها درسی که در طول زندگی از پدر آموختم و برای همیشه ملکهی ذهنم شد هم درست موقعی بود که پدر در راهروی قطار به من گفت:"هر وقت میخواهی سوار قطارشی کولهپشتی را دربیاور و به دست بگیر". از آن روز به بعد، هیچوقت این حرف پدر از خاطرم نرفت و همیشه زمانی که میخواهم سوار قطار شوم، یاد آن روز میافتم.
آن شب پدر من را به خانه رساند و رفت. وقتی مادر در را باز کرد بجای سلام کردن گفتم:"من فقط پدر را دوست دارم. تو را اصلاً دوست ندارم"؛ اما هنوز سنی نداشتم تا بفهمم بعضی حرفها چقدر دل آدمرو میشکند. آن موقع اگر او از وجود چنین فرزندی پشیمان میشد، به او حق میدادم، زیرا این رفتار ابلهانه من جواب زحمات او نبود.
همانطور که گفتم قرار شد که هرسال 31 مارس با پدر به اسکی برویم. ازقضا سال بعد همان روز اولگا به خانه ما آمد. اما فکر میکنم باکاری که من آن روز انجام دادم او را از آمدنش پشیمان کردم؛ زیرا درست مثل همیشه پدر بدقولی کرده بود و من رفته بودم داخل کمد دیواری اتاق مادرم و زار و زار گریه میکردم. مادرم، مادربزرگ و پدربزرگ هم با حرفهای قشنگشان میخواستند بیرونم بیاورند. من هم لجباز و یکدنده و به قول مادربزرگ که مرغم فقط یکپا دارد، گوشهایم به حرفهای هیچکدام بدهکار نبود.
یکدفعه اولگا آمد داخل اتاق و به من نگاه کرد. بعد آمد و دستم را گرفت و گفت:"آنقدر گریه عزیزم. بلند شو برویم با کمک هم بستنی پرتقالی درست کنیم ". من تا آن روز بستنی پرتقالی نخورده بودم به خاطر همین خودم را برای او ناز نکردم.
اولگا گفت:"عزیزم برو دست و صورتت را بشور بعد بیا قربانت برم ".
بعدازاینکه با کمک هم بستنیها را آماده کردیم، گوشتها و مرغهای منجمد داخل فریزر را خالی کردیم تا برای بستنیها جا باز شود. همانطور که اولگا گفته بود بستنیها باید حداقل یک ساعت داخل فریزر باشند. تو این مدت پدربزرگ روی کاناپه داشت چرت میزد و مادربزرگ هم توی آشپزخانه شام میپخت. مادر و اولگا هم رفتند توی اتاق باهم صحبت کنند. من هم رفتم سراغ قفسه کتابها و یک کتاب برداشتم و نشستم بخوانم. اما پنج دقیقه یکبار حوصلهام سر میرفت و میرفتم در اتاق را میزدم و میگفتم:" هنوز آماده نشده؟" مادرم میگفت:" هنوز نه عزیزم، برو حالا ".
بالاخره بعد از یک ساعت وقتی مادر و اولگا از اتاق بیرون آمدند، مادرم شوکه بود و اولگا چشمانش از بس گریه کرده بود سرخشده بود. اما من ازبس ذوقزده بودم هیچ اهمیتی ندادم. عجب بستنی پرتقالی خوشمزهای بود، تا آن روز بستنی به این خوشمزگی نخورده بودم. وقتی بستنی را خوردم، اولگا را بغل کردم و گفتم:" مرسی، خیلی خوشمزه بود." آن روز آرزو کردم ایکاش اولگا مادر من بود. چون اولگا خیلی زیباتر و مهربان تراز مادر خودم بود. اما الآن که دیگر بزرگشدهام سعی میکنم دیگر در مورد مادرم اینگونه حرف نزنم.
پدربزرگ و مادربزرگ ظرفها را جمع کردند و من کف اتاق با پوستههای پرتقال بازی میکردم. مامان اولگا را تا دم در بدرقه کرد و بهمجرد بستن در همه را صدا زد و گفت:"چند دقیقه بنشینید میخواهم چیز مهمی را به شما بگویم ". او گفت: "اولگا عاشق شده " با این حرف دهان همه ازجمله خود من از تعجب بازماند. اولگا شوهر داشت و به خاطر همین هیچکدام توقع شنیدن چنین چیزی را نداشتیم. بعد گفت:" اسمش هم ساشا هست ".
مادربزرگ به مادرم زیرچشمی اشاره کرد که یعنی خوبیات ندارد جلوی بچه این حرفها را بزند اما مادرم شانههایش را بالا انداخت و اعتنا نکرد. تا جایی که به خاطر دارم مادرم هیچوقت نمیگفت چه چیزی بخوانم یا چه چیزی ببینم؟ از مسائل جنسی هیچچیز نمیدانستم اما میدانستم عشق و عاشقی چی هست. یک نفر عاشق یک نفر دیگر میشود ولی باکس دیگری ازدواج میکند که هیچ عشقی نسبت به او ندارد. بعد از ازدواج هم دوباره بجای اینکه عاشق همسر خودش باشد، دنبال یک نفر دیگر هست و اینگونه است که مجبور میشود دروغ بگوید تا همسرش نفهمد و ناراحت نشود. اگر روزی دروغها برملا میشود، اگر فرد رمانتیکی باشد گریه میکند وگرنه جیغوداد و دستبهیقه میشود. به خاطر همین باید بگویم این چیزها برایم آنقدرها هم غریب نبود و تازه تقریباً تمام فیلمهای عاشقانهای که تا حالا دیدهام و یا کتابهایی که خواندهام، بر اساس همین چیزی است که گفتم. درواقع الآن فکر میکنم زندگی پدر و مادرم هم یک جورایی شبیه همین است.
مادر گفت:"جالب اینجاست که عاشق یکی شده که نه میتواند ببیند و نه میتواند بشنود ".
پدربزرگ که از شدت تعجب چشمهایش گرد شده بود گفت:"چطور ممکن هست؟"
مادر گفت:"خب طرف هم کورهست وهم کر ". با این حرف خندهام گرفت و آنقدر خندیدم که مادر ناگهان با سقلمه توی پهلویم زد.
پدربزرگ گفت:" ازلحاظ ذهنی و روانی چی؟ سالم هست؟"
مادرم گفت:" بله پدر جان از آن لحاظ کاملاً سالم هست ". طرف مدرک دکتری دارد. بعد مادرم گفت که ماه قبل آنها در کنفرانسی که در سنپترزبورگ برگزار شد با یکدیگر آشنا شدند. البته این حرف پاسخ سؤالی بود که ذهن مادربزرگ را درگیر خودش کرده بود. آنطور که از تعریفهای مادربرمی آمد، ساشا یکی از سخنرانان کنفرانس بوده است.
" پدربزرگ گفت:" چی؟ سخنران؟ چطور ممکن است کسی که هم کورهست وهم کر سخنرانی کند؟
مادر گفت:"با زبان اشاره "
پدربزرگ گفت:"بازهم نمیشود.
صورت مادر برافروخت و یواشیواش داشت از کوره درمیرفت. اما سعی کرد به اعصابش مسلط باشد. پدربزرگ سرش را تکان داد و گفت:"ولی کار نداریم، چقدر بد است زن آدم بهش خیانت کند.
مادربزرگ آرام زیر لب گفت:"اگر کسی را دوست داریم، این گناه ما نیست ".
مادر گفت:"حاضرم شرط ببندم بیشتر از یک ماه نشود. سر یک ماه اولگا با او تمام میکند.
البته نمیدانم که چه اتفاقی افتاد یک ماه شد شش ماه و شش ماه یازده ماه و.
در این مدت اولگا را دیگر ندیدیم. اگرچه چندین بار به مسکو آمده بود تا ساشا را ببیند. ناگفته نماند اولگا همیشه با مادرم تماس میگرفت و هر زمان که اولگا تماس میگرفت، همراه پدربزرگ و مادربزرگ منتظر مادر مینشستیم. تا بهمحض اینکه صحبتهایش تمام شد، مارا از اوضاع باخبر کند. مادر تلفن را که زمین میگذاشت، میگفت:"ظاهراً این داستان هنوز ادامه دارد. آنطور که از صحبتهای مادرم فهمیدم، اولگا هر بار برای اینکه ساشا را ببیند هزینه بسیاری را متحمل میشود زیرااولگا یک جورایی سبیل رئیسش را چرب میکند تا او را برای سفرهای کاری به مسکو بفرستد و به این بهانه به دیدن ساشا بیاید. اما هرچقدر هم این ملاقات برایش گران تمام میشد، اهمیتی نداشت زیرا او عاشق ساشا بود. اما آیا شوهرش برای او هیچ اهمیتی نداشت؟ شوهر بدبختی که وقتی نیمههای شب از مسکو بازمیگشت، ساعتها با دستهگلی در دستانش در ایستگاه قطار منتظرش مینشست. شاید این مهربانیهای بیشازحد او باعث شده بود اولگا به او خیانت کند.
برای اولگا عجیب بود چرا شوهرش به او شک نمیکند. با خود میپنداشت شاید شوهرش واقعاً دوستش ندارد و همه این کارها فقط برای آن هست که اولگا به او اعتراض نکند وگرنه اگر برایش مهم بود برای یکبار هم که شده به او شک میکرد. این بود که در آخر از دست شوهرش عصبانی میشد و دلش میخواست باهمان دستهگلی که برایش آورده توی صورتش بزند.
از همه جالبتر هم مادرم بود که میگفت:"اولگا دوست دارد صاحب یک بچه باشد تا شب و روز از آن مراقبت کند و هوادارش باشد. تنها دلیل اینکه اولگا به سراغ ساشا رفته است. نیز همین هست چون ساشا به کسی نیاز دارد که دائماً از او مراقبت کند.
اینکه یک آدم کور و کر چگونه زندگی میکند، فکرم را مشغول کرده بود. برای اینکه جواب این سوالمو پیدا کنم چشمهایم را بستم گوشهایم را با انگشت محکم گرفتم. ازآنچه فکرش را میکردم آسانتر بود؛ اما لبهی میز که توی پهلویم فرورفت و از درد فریاد کشیدم، فهمیدم آنقدرها هم ساده نیست. در ضمن اگر ساشا مثل من بهجایی برخوردمی کرد بازهم نمیتوانست چشمانش را باز کند و ببیند. به نظر من ساشا خیلی شجاع بود که همیشه در سکوت و ظلمت ابدی زندگی میکرد.
اولگا دیگر تحمل دوری ساشا را نداشت. ساشا به خاطر شوهر اولگا هیچوقت با او تماس نمیگرفت اما اولگا اغلب به او زنگ میزد.اولگا از طریق آندری، هماتاقی ساشا، که زبان اشاره بلد بود با او صحبت میکرد. آندری مرد بسیار پلیدی بود. او صحبتهای عاطفی و احساسی که میان اولگا و ساشا ردوبدل میشد را نمیگفت و آنها را دست میانداخت. اولگا اصلاً متوجه نبود که آندری چقدر آدم عوضی هست. او فکر میکرد ساشا در حضور آندری احساس شرم و حیا میکند و هیچوقت در حضور او به اولگا ابراز علاقه نمیکند. بااینکه ساشا نمیتوانست صحبت کند؛ اما اولگا از آندری میخواست گوشی تلفن را جلوی دهان ساشا بگیرد تا بتواند به صدای نفسهایش گوش بدهد. گاهی اولگا برایش اشعار عاشقانهای را که حفظ بود میخواند اما ناگهان متوجه صدای بوق اشغال تلفن میشد. در آن موقع اولگا که کیلومترها بهدوراز ساشا در تاریکی راهرو بر روی چهارپایه کوچک چوبی نشسته بود برای خودش آرزو مرگ میکرد.
چند هفته بعد اولگا با مادرم تماس گرفت و گفت از شوهرش جداشده و از شغلش استعفا داده است و اکنون به مسکو آمده تا برای همیشه در کنار ساشا بماند.
وقتی مادرم تلفن را قطع کرد، گفت: اولگا و ساشا قرار است با یکدیگر ازدواج کنند. در ضمن دو هفته بعد برای شام به خانه ما دعوت هستند.
این را که شنیدم قند توی دلم آب شد.
اما دقیقاً همان روزی که قرار بود اولگا به خانه ما بیاید، پدر تماس گرفت و گفت برای اسکی آمادهباشم. من هرروز برای دیدن یک مرد کور و کر لحظهشماری میکردم، حالا بروم اسکی؟ قاطعانه به پدر گفتم من نمیآم. از اینکه این بار من به پدر جواب منفی داده بودم خوشحال بودم.
خودمان را برای پذیرایی از اولگا و شوهرش آماده میکردیم. مادر داخل آشپزخانه گوشت چرخ میکرد و مادربزرگ اگرچه دلش راضی نبود اما گیلاسهای گرانقیمتش را برق میانداخت، من هم سیبزمینی و تخممرغ که مادر میخواست با آنها الویه درست کند پوست میکندم و پدربزرگ هم طبق معمول روی کاناپه چرت میزد.
از دغدغههای اصلی پدربزرگ صحبت کردن با ساشا بود؛ اما مادر به او گفته بود هرچه میخواهد بگوید اول به اولگا بگوید. او خودش میداند چطور به ساشا بفهماند.
پدربزرگ عاشق صحبت کردن و همنشینی با بقیه بود. او همیشه وقتی در موضوعی با بقیه صحبت میکرد، طوری ابروی راستش را بالا میانداخت و قیافهای جدی به خود میگرفت که آدم فکر میکرد استاد دانشگاه است.
از خودم به خاطر اینکه از ساشا میترسیدم شرمنده بودم اما شاید هر بچهای به سن و سال من پیش خود چنین فکر احمقانهای بکند. همهچیز آماده بود و ما منتظر اولگا و همسرش بودیم. همیشه از اینکه منتظر مهمان باشم متنفر بودم.
حوصلهام سر رفته بود. رفتم لب پنجره آشپزخانه و بیرون را نگاه کردم. اتوبوسی روبروی خانه توقف کرد و اولگا و ساشا از آن پیاده شدند. ناگهان استرس چنان به من فشار وارد کرد که به سمت توالت دویدم. داخل توالت بودم که زنگ خانه به صدا درآمد.
وقتی از دستشویی آمدم بیرون پشت مادربزرگ قایم شدم. اولگا و ساشا کفشهایشان را درآوردند و کتهایشان را به مادر دادند. ساشا قدکوتاهی داشت و کمی هم چاق بود. صورتش را از ته تراشیده بود و چشمهایش هرکدام به یکطرف نگاه میکرد. دست چپش در دست اولگا بود و با دست راست با همه دست داد و بعد اولگا آمد پیش من و گفت: چطوری کوچولو؟
با تعارف پدربزرگ و مادربزرگ دور میز غذاخوری نشستیم. موقع شام خوردن نمیتوانستم از ساشا چشم بردارم. او خیلی ظریف و با دقت با چنگالش غذا میخورد. از قیافهاش معلوم بود عاشق استیکهای مادرم شده است.
ساشا بهصورت مادرزادی کوروکر نبوده است. او به خاطر بیماری مننژیت بینایی و شنواییاش را از دست میدهد. پدر و مادرش هم ازآنجاکه میخواستند فردی مستقل بار بیاید او را به مدرسه استثناییها میفرستند. در این مدرسه بهعنوان یکی از چهار نفر برگزیده انتخاب میشود و برای ادامه تحصیل در دانشگاه به بورسیه دانشگاه مسکو درمیآید. او استعدادش را به همه ثابت میکند. این تمام داستان زندگی ساشا بود که بهطور خلاصه از زبان اولگا شنیدیم.
ساشا در میان افراد معلول یک مورد بسیار استثنایی بوده است؛ زیرا او نه میتوانسته بشنود و نه ببیند. ازاینرو کسب درجه دکتری توسط او بسیار قابلتحسین است. اولگا گفت: البته این حق ساشا نیست، او شایسته بهترینها است.
پدربزرگ حرفش را با سر تائید کرد و گفت: البته، ساشا شایسته بهترینها است. من خودم تازگیها در روزنامه...
او نمیخواست حرف پدربزرگ را قطع کند اما ظاهراً او میخواست چیزی بگوید...
اولگا به مادرم گفت ساشا بابت غذای خوشمزهتان تشکر میکند، در ضمن او میخواهد بداند استیک هارا چطور درست کردی آنقدر خوشمزه شده است؟
ساشا با هر لقمهای که دردهان میگذاشت جرعهای شراب مینوشید؛ اما ظاهراً الکل در او اثر نکرده بود که بهمحض تمام شدن غذا شروع کرد به صحبت کردن. اولگا کنار او نشسته بود و همهچیز را برایمان ترجمه میکرد. اولگا میگفت بوها در دنیای ساشا خیلی اهمیت دارد. او بهوسیله بوها میتواند خیلی چیزها را تشخیص بدهد. مثلاً او از بوی خانه ما متوجه شده بود که حالمان خوب است اما من غیر از بوی گوشت چیز دیگری نمیفهمیدم.
اولگا میگفت ساشا زمانی که بچه بوده است به همراه مادرش به جنگل میرفتند و توتفرنگی میچیدند. مادر ساشا به او آموخته بود چگونه با لمس کردن توتها را بشناسد. ماه ژوئیه قبل هم وقتی اولگا به دیدن ساشا آمده بود باهم به جنگل آمده بودند و ساشا نیز به اولگا آموخته بود چگونه توتفرنگی بچیند.
ناگهان ساشا چیزی به اشاره گفت که اولگا از گفتنش امتناع کرد. اشک توی چشمهای اولگا جمع شده بود. همان موقع اولگا بوسهای بر دست ساشا زد.
در آن لحظه متوجه چیزی به نام عشق شدم اما نمیدانم چطور باید آن را توصیف کرد.
وقتی اولگا و همسرش خداحافظی کردند و رفتند، مادربزرگ گفت: واقعاً حقیقت دارد که از قدیم گفتهاند عشق کور است.
پدربزرگ که میخواست سربهسر او بگذارد، ناگهان گفت: کور و کر.
مادرم بدون اینکه حتی کلمهای حرف بزند به سمت اتاقش رفت. به دنبالش رفتم. در اتاقش را باز کردم. چراغ اتاقش را روشن نکرده بود. صدای هقهق گریهاش را شنیدم. رفتم کنارش و صورت خیسش را در آغوش گرفتم. مادر هم مرا سفت در آغوشش گرفت. آنوقت من هم زدم زیر گریه.
من عاشق مادرم بودم و دلم برای او میسوخت. احساس کردم هیچ فرقی بین من و مادرم نیست. من کاملاً شبیه مادرم شده بودم.
آن سال وقتی اولگا رسماً از شوهرش طلاق گرفت بلافاصله با ساشا ازدواج کرد. آنها زندگی مشترک خوبی در کنار هم داشتند تا اینکه اولگا گرفتار بیماری سرطان شد و طولی نکشید که از پای درآمد. اندکی بعد ساشا دوباره با زنی ازدواج کرد که مانند اولگا برای رسیدن به ساشا از همسرش جداشده بود.
اما مادرم دیگر هرگز ازدواج نکرد.
***
درباره نویسنده:
لارا واپنیار متولد 1976 است که در مسکو روسیه به دنیا آمد. او هم اکنون در ایالت متحده زندگی می کند و نویسنده روسی- آمریکایی است.
او تاکنون سه رمان و دو مجموعه داستان کوتاه نوشته است که داستان های کوتاهش در سایت ها و نشریات مختلف خارجی منتشر شده است. مدرک دکتری در زمینه ادبیات دارد و استادیار دانشگاه کلمبیا است.
از جمله آثار منتشر شده وی به موارد زیر می توان اشاره کرد:
Still here- 2016
The scent of pine- 2014
Broccoli- 2008
Memoirs of a muse- 2006
There are jews in my house- 2003
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه