دو شعر از پادافره


دو شعر  از پادافره نویسنده : پادافره
تاریخ ارسال :‌ 5 آبان 00
بخش : شعر امروز ایران

 

 



خنده‌ات نمی‌گیرد

 

جنگ تمام شد
( نخند)
تمام شد
وقتی گرسنگی، سرما
امید و ترس
در من و با هم زوزه می‌کشید
تمام شد
در میان اجساد پاره‌پاره
بازوانی که آغوش مسلسل شدند و رگبار
جز آغوش من

... ها تمام شد
من اما هنوز هیچ ندارم
جز فصل‌های ورق‌خورده جهان در خود
کارت‌های رنگ‌باخته
بازی‌ای که لو رفته است

بالای ابرها پرواز کردم
بالاتر از عقاب
اما هنوز برخاستن از زمین نمی‌دانم
و کندن از بستر
خنده‌ات نمی‌گیرد؟
می‌دانم
برای خنداندنت
باید روی پوست موز لیز خورده باشم
دکمه لباس‌ام از چاقی پریده باشد
یا باد دویده باشد زیر دامنم
جنگ تمام شد
اما صلح هنوز
بر منقار کبوتری سپید
دنبال نشستن است
و زمین پر است از تیر و کمان و سنگ
و کودکانی که از شکم مادر
سرباز به دنیا می‌آیند
کودکان جنگ برگشته

 

غلط نکرده‌ام


زمین بیست‌وچهار بار
می‌گردد دور خود
ساعت بیست‌وچهار دور عقربه‌ها
حالا تو بگو اشتباه
من که می‌دانم اشتباه است
اما غلط نکرده‌ام که اشتباه بخوانم

شاید زد و سرش گیج رفت
فشارش افتاد
چشم‌هایش سیاهی رفت
و نشست
دمی
زمین را می‌گویم
در این گرگیجه زمان
ولنگ پاپتی عقربه‌ها
من بمانم و قلاب ماهی‌گیری
در اقیانوسی که ته‌نشین شده
و تو بخوانش
زن و نشستن دریا

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :