داستانی از یاسوناری کاواباتا
ترجمه ی رضا پورسیدی


داستانی از  یاسوناری کاواباتا
ترجمه ی رضا پورسیدی نویسنده : رضا پورسیدی
تاریخ ارسال :‌ 18 آبان 99
بخش : ادبیات جهان

 انار
نوشته‌ی یاسوناری کاواباتا

ترجمه ی رضا پورسیدی

 

یاسوناری کاواباتا داستان نویس تحسین شده ی بین اللملی و اولین نویسنده ی ژاپنی است که برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات شده است. کاواباتا در 11 ژوئن 1899 در اوساکای ژاپن بدنیا آمد. در دوسالگی پدرش را، که پزشکی فرهیخته بود، از دست داد و یک سال بعد مادرش را. بعد از مرگ زودهنگامِ پدر و مادرش، تحت مراقبت پدربزرگ مادری اش در روستا بزرگ شد و به مدرسه ی دولتی رفت. زندگی امه نویسان اشاره می کنند که کاواباتای جوان بخاطر کسانی که از دست داد، از جمله پدربزرگ و مادربزرگ و تنها خواهرش، لطمه دیده بود. او  از 1920 تا 1924 در دانشگاه امپریال توکیو در رشته ی ادبیات ژاپنی تحصیل کرد. اولین داستان شناخته شده اش « دفتر خاطرات یک شانزده ساله» است که در سال 1914 نوشته شده و احساسات او را در زمان مرگ پدربزرگش ثبت کرده است. کاواباتا کار نویسندگی اش را با داستان کوتاه «رقصنده ی ایزو» که در سال 1927 منتشر شد شروع کرد. بعد از چندین اثر ممتاز، رمان «دهکده ی برفی» در 1937 جایگاه کاواباتا را بعنوان یکی از نویسندگان پیشرو ژاپن تضمین کرد. کاواباتا گرچه بعنوان رمان نویس شناخته می شود اما داستان های کوتاه هم می نوشت که به گفته ی خود او جان کلام هنرش در قطعات کوتاهش نهفته است. بسیاری از داستان های کوتاه کاواباتا در فرمی نوشته شده اند که او آنها را داستان های کف دستی (داستان هایی که توی کف دست جا می¬گیرند) anagokoro no shôsetsu ( "palm-of-the-hand stories") نامیده است. این داستان های بشدت فشرده و رمزی که گاهی کمی بیشتر از یک صفحه اند از نظر لحن و فرم، از طنزآمیز تا تداعی کننده ی  تند و تلخ یک تصویر یا حالت واحد متفاوت اند. این روایت های کوتاه کمتر به طرح، یا خط داستانی وابسته اند و بیشتر تجربه ها و احساسات آنی را که معانی گسترده تری دارند به تصویر می کشند. کاواباتا در طول زندگی حرفه ای خود چندین جایزه  و افتخار ادبی ژاپن، و نیز مدال گوته آلمان( 1959)، جایزه ی مالور لیوِر اِترانگر فرانسه(1961) و جایزه نوبل (1968) را کسب کرد. آکادمی سوئد انگیزه ی اعطاء جایزه به او را « بخاطر مهارت روایت او، که با حساسیت بسیار بیانگر ماهیت ذهن ژاپنی است» اعلام کرد. کاواباتا در سال 1972خودکشی کرد. او هیچ یادداشتی بجا نگذاشت، و علت خودکشی اش معلوم نیست. بسیاری از رمان ها و داستان های کوتاه او به فارسی ترجمه شده اند. سیروس طاهباز یکی از اولین مترجمان ( چه بسا اولین مترجم) داستان های کاواباتا در ایران است که در دهه های چهل، پنجاه، دو داستان «انار» و «کاکتوس» او را  به فارسی ترجمه و در نشریات آن دوره منتشر کرد.

منابع
nobelprize.org
Encyclopedia.com
easia.columbia.edu

 

داستان «انار» را از انگلیسی ترجمه کرده‌ام و مدت ها بعد، وقتی ترجمه ی سیروس طاهباز را دیدم،  در بازنگری، از آن ترجمه بهره بردم.

 


 
در باد شدیدِ آن شب، درخت انار برگ‌هایش را از دست داده بود و برهنه شده بود.
برگ‌ها دایره‌وار افتاده بودند دورتا دور درخت.
کیمیکو صبح که درخت را برهنه دید یکه خورد، و از شکل دایره‌ی کامل برگ‌ها تعجب کرد. انتظار داشت باد برهمش زده باشد.
یک انار، اناری سالمِ سالم ، روی درخت باقی مانده بود.
کیمیکو مادرش را صدا زد «یه لحظه بیا ببینش.»
مادرش نگاهی به بالای درخت انداخت و گفت «فراموش کرده بودم.» و به آشپزخانه برگشت.
 انار باعث شد کیمیکو به فکر تنهایی‌شان بیفتد. انار هم از روی ایوان تنها و فراموش شده بنظر می‌رسید.
حدود دو هفته قبل برادرزاده هفت ساله‌ی کیمیکو بدیدارشان آمده بود و درجا چشمش افتاده بود به انارها. پسرک از درخت بالا رفته بود. کیمیکو احساس کرده بود در پیشگاه زندگی ایستاده.
دختر از روی ایوان داد زد «یه دونه درشتش اون بالاست.»
«اما آگه بچینمش نمی‌تونم پایین بیام.»
حق داشت. با انار در هر دو دست، پایین آمدن آسان نبود. کیمیکو لبخند زد. پسرِ دوست‌داشتنی‌‌ای بود.
تا پسرک به خانه رسیده بود انار را فراموش کرده بود. تا به آلان آنها هم  دوباره انار را فراموش کرده بودند.
انار مدتی لای برگ‌ها پنهان مانده بود و حالا در سینه‌کش آسمان نمایان بود.
در این میوه و دایره‌ی برگ‌های پای درخت نیرویی وجود داشت. کیمیکو رفت و با چوبِ بامبو انار را پایین انداخت.
انار به قدری رسیده بود که انگار دانه‌ها داشتند می‌شکافتندش. وقتی دختر انار را روی ایوان گذاشت دانه‌ها توی نور خورشید برق می‌زدند، و به نظر می‌رسید که آفتاب از وسط‌‌‌‌شان رد می‌شود.
دختر بنوعی احساس تاسف داشت.
کیمیکو حدود ساعت ده در بالاخانه سرگرم دوخت و دوزش بود که صدای کِیْکیچی را شنید. با وجودی که در باز بود، اما انگار کِیْکیچی از طرف باغ آمده بود. توی صداش اضطرار بود.
 مادر کیمیکو با صدای بلند گفت «کیمیکو، کیمیکو، کِیْکیچی اینجاست.»
کیمیکو نخ سوزن را بیرون کشید. سوزن را فرو کرد توی بالشتک سوزن.
مادر داشت می‌گفت« کیمیکو می‌گفت خیلی دلش می‌خواد قبل از رفتن‌تون باز شما رو ببینه. اما ما که نمی‌شد بی دعوت بیایْم و ببینیمتون، و شما هم که نیومدین. لطف کردین که امروز اومدین.»  کِیْکیچی داشت می‌رفت جنگ.
مادر از کِیْکیچی خواست ناهار بماند، اما او عجله داشت.
« خب، دست کم یه انار بخورین، خودمون به عملش آوردیم.» او دوباره کیمیکو را صدا زد.
کِیْکیچی با چشمانش با دختر احوالپرسی کرد، جوری که انگار در حین انتظار برای پایین آمدنِ او، این تنها کاری بود که از دستش برمی‌آمد. کیمیکو روی پله‌ها ایستاد.
بنظر رسید چیزی گرم وارد چشمان کِیْکیچی شد و انار از دستش افتاد.
به همدیگر نگاه کردند و لبخند زدند.
کیمیکو وقتی دید دارد لبخند می‌زند از خجالت سرخ شد. کِیکیچی از روی ایوان بلند شد.
«مواظب خودتون باشین، کیمیکو.»
« شما هم .»
حالا دیگر کِیْکیچی بطرف دیگر برگشته بود  و داشت با مادر خداحافظی می‌کرد.
بعد از اینکه  کیکیچی رفت کیمیکو همچنان به دروازه‌ی باغ نگاه می‌کرد.
مادرش گفت «چه عجله‌ای داشت، و این چه انار خوبیه.»
کِیْکیچی انار را روی ایوان باقی گذاشته بود.
ظاهراً کِیْکیچی کم‌کم داشت انار را می‌شکافت  که آن چیز گرم وارد چشمانش شده بود  و او انار را انداخته بود. هنوز کامل دونیمش نکرده بود. انار با دانه‌های بیرون زده آنجا قرار داشت.
مادر کیمیکو انار را به آشپزخانه برد و شست، و داد به دست او.
کیمیکو اخم کرد و پسش زد، بعدش یک بار دیگر سرخ شد و آن را با دستپاچگی گرفت.
انگار کِیْکیچی چند انارْدانه را از کناره‌ها برداشته بود.
بنظر کیمیکو، باوجود نگاه  مراقب مادرش، درست نبود که انار را نخورَد. با بی میلی انار را  گاز زد. ترشی دهانش را پر کرد. نوعی شادیِ اندوهناک به او دست داد، انگار داشت تا اعماق درونش رسوخ می‌کرد.
مادرش بی اعتناء ایستاده بود.
او به طرف آینه رفت و روبروش نشست «به موهام نگاه کن، می‌بینی دیگه. با همین موهای ژولیده با کِیکیچی خداحافظی کردم.»
کیمیکو صدای شانه را می‌شنید.
مادرش آهسته گفت« پدرت که مُرد می‌ترسیدم موهام رو شانه کنم. وقتی موهام رو شانه می‌کردم یادم می‌رفت دارم چکار می‌کنم. به خودم که می‌اومدم انگار که پدرت منتظر بود تمومش کنم.»
کیمیکو به یاد عادت مادرش افتاد که هرچه را توی بشقاب غذای پدرش باقی می‌ماند می‌خورد.
کیمیکو حس کرد چیزی او را بطرف خودش می‌کشد، شادی‌ای که او را به گریه وامی‌داشت.
شاید مادرش چون دلش نمی‌آمد انار را دور بیاندازد داده بود به او. فقط به خاطر همین. این عادت  شده بود که چیزها را دور نریزند.
کیمیکو بخاطر شادیِ تنها مخصوص به خودش در حضور مادرش شرم‌زده بود.
فکر کرد خداحافظی‌ از کِیْکیچی از چیزی که پیش‌بینی می‌شد بهتر از آب درآمده بود ، و اینکه او می‌تواند تا هر وقت چشم به راه برگشتنش بماند.
کیمیکو به طرف مادرش نگاه کرد. نور خورشید افتاده بود پشت درهای کاغذی‌ای که آنطرف‌شان مادر پای آینه‌اش نشسته بود.
 کیمیکو بنوعی واهمه داشت انار را که روی زانویش بود گاز بزند.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :