داستانی از گلین شارپ
ترجمه بنفشه اله دانه

تاریخ ارسال : 18 شهریور 04
بخش : ادبیات جهان
سکوت ناخوشایند
نویسنده : گلین شارپ
ترجمه بنفشه اله دانه
درحالیکه گرد و غبار کنار جاده خاکی، اطراف شیشه صندلی شاگرد پیچ و تاب میخورد، من او را تماشا میکردم که غرق در نقاشی کشیدن بود. خودکار نوک نمدی قرمز را طوری در دست ظریفش نگه داشته بود گویی امتدادی از وجودش بود. مربع های کوچک زردرنگی از کاغذ یادداشت روی دامنش پراکنده بودند. این همه آن چیزی بود که با زحمت جمع آوری کردم به این امید که بتوانم دخترک چهارساله را بقدر کافی مشغول نگه دارم تا مسیر رسیدن به خانه مادربزرگش را تاب بیاورد. خورشید قرمزرنگ، صورتهای خندان و گلهای آفتابگردان با تکانهای ماشین به آرامی بالا و پایین میشدند. چهرهاش جدی و درهم بود. من به رانندگی ادامه میدادم و هرازگاهی نگاهی به او می انداختم که بوم های کوچک نقاشی اش را میکشید و پاره میکرد وکنار هم قرار میداد. حتی یک کلمه هم حرف نمیزد و من با این سکوت احساس ناخوشایندی میکردم. فکر کردم هرطور شده این وظیفه من است که او را سرگرم کنم، بنابراین سعی کردم تا او را به حرف بگیرم.
گفتم "خب عزیزم، میشه بپرسم رنگ مورد علاقه تو چیست"؟
بدون آنکه چشم از اثرش بردارد گفت " من همه رنگها را دوست دارم".
"بسیارخوب، آنوقت غذای مورد علاقه تو چیست"؟
جواب داد " من همه غذاها را دوست دارم".
کنجکاو شدم و ادامه دادم:
"خب، روز مورد علاقه ات کدام است"؟
لحظه ای مکث کرد و به من نگاه کرد. چشمانش به رنگ میشی بود شبیه به آسمانی با رگه های زرد.
"من همه روزها را دوست دارم" این را گفت و به کارش ادامه داد. به او که داشت تصویر چیزی شبیه به یک سگ یا یک گاو را تکمیل میکرد نگاه کردم.
گذاشتم تا بدون مزاحمت نقاشیاش را بکشد و خودم به جیرینگ جیرینگ پرشور سنگریزه هایی که به زیر ماشینم اصابت میکردند گوش سپردم.
An Awkward Silence
Glynn Sharpe
I watched her draw while the dust from the country road billowed around the passenger seat window. She held the red felt-tipped pen in her slight hand like it was an extension of her self. Small squares of yellow memo pad paper were scattered in her lap. It was all I could scrounge up in hopes of keeping a four year old sufficiently occupied for the drive to her grandmother's house. Red suns, smiling faces and sunflowers bobbed gently with the moving car. Her face was somber and serious. I continued to drive on, glancing periodically at her as she sketched and ripped and arranged her tiny canvasses of art. Not a word was said and I was beginning to feel uncomfortable with the silence. I felt it was my obligation to entertain her somehow and tried to engage her in conversation.
"So tell me sweetie," I asked, "what's your favourite colour?"
"I love all the colours," she said, not taking her eyes from her work.
"Okay. What's your favourite food then?"
"I love all the food," she replied.
I was intrigued and pressed on.
"What's your favourite day?"
She stopped for a moment and looked at me. Her eyes were clear green skies surrounded by flecks of yellow.
"I love everyday," she said and returned to her work. I watched her as she put the final strokes on what looked like a dog or cow.
I let her draw, uninterrupted, and listened to the lyrical ping of pebbles resonate off the underbelly of my car.
لینک کوتاه : |
