داستانی از کیتسانا دانگلومچان
ترجمه ی محسن شعبان


داستانی از کیتسانا دانگلومچان
ترجمه ی محسن شعبان نویسنده : محسن شعبان
تاریخ ارسال :‌ 4 بهمن 96
بخش : ادبیات جهان

کیتسانا دانگلومچان Kitsana Dounglomchan یکی از افسران نیروی هوایی آمریکا است. وی مدرک لیسانس خود را درزمینه فناوری شبکه و رسانه‌های دیجیتال در سال 2015 اخذ کرد. هر هفته مطلبی درزمینه مسائل اجتماعی در روزنامه Clovis News Journal به قلم وی منتشر می‌شود. "پدربزرگ" داستان کوتاهی است که توسط وی در ماه فوریه 2017 در مجله ریدرز دایجست Readers Digest منتشر شده است.

پدربزرگ
نوشته کیتسانا دانگلومچان
ترجمه محسن شعبان

از پنجره اتاق، حیاط را نگاه می‌کرد. از او پرسیدم: "پیر شدن چه شکلی است؟" داشت به سؤالم فکر می‌کرد.
هوا رفته‌رفته تاریک می‌شد. پدربزرگ پیژامه و پیراهن نخی کلفتش را با یک جفت دمپایی پوشیده بود. صورت پیرش دیگر آن شادابی قبل را نداشت. روی میز چوبی جلویش هم فنجان چایی گذاشته بود. مدتی بود که به دلیل ناراحتی معده، قهوه نمی خورد. خودش پیر شده بود اما مغزش نه.
به حیاط خیره شده بود که حال‌وروزش مانند گذشته چندان خوش نبود. پدربزرگ هم. شاخه‌های شلخته درختان تا روی حوض آمده بود. آب حوض هم لجن بسته بود. ظرف غذای خالی پرنده‌ها نیز از شاخه درخت آویزان.
قسمت اعظم خاطرات کودکی‌ام متعلق به این حیاط است که از بعدازظهر تا شب با پدربزرگ در آن بودیم. کلاه تیم بیس بال اوکلند فایر دیپارتمنت را با تی‌شرت سفید و شلوار جین رنگ و رو رفته‌اش می‌پوشید و شبیه ملوان‌ها می‌شد. آن‌وقت من علف‌های هرز باغچه را پیدا می‌کردم و پدربزرگ آن‌ها را از خاک بیرون می‌کشید و خاک را آماده کشت می‌کرد. توی باغچه گوجه، کاهو، توت‌فرنگی و تربچه می‌کاشت و وقتی‌که می‌رسیدند، آن‌ها را می‌چید و می‌آورد توی آشپزخانه و به مادربزرگ می‌داد.
او نقاش بود. حیاط و باغچه بومش بودند و گل‌ها و گیاهان، رنگ‌هایش. روی زانوانش می‌نشست و شاهکارهایش را تحسین می‌کرد. وقتی بلند می‌شد زانوهایش خاکی شده بودند.
غروب‌ها، هوا سرد می‌شد. سرد و خشک. قبل از اینکه برویم داخل، می‌رفتیم با شیلنگ گوشه حیاط دستانمان را می‌شستیم و کمی آب می‌خوردیم. پدربزرگ شیر آب را باز می‌کرد و دستانش را زیر شیلنگ می‌گرفت و با دست آب می‌خورد. من هم دوست داشتم مثل پدربزرگ آب بخورم اما آب از لای انگشتانم روی زمین می‌ریخت. بعد می‌رفتم یک کیسه دانه پرنده از پارکینگ می‌آوردم کنار حوض و پدربزرگ بغلم می‌کرد تا ظرف غذا را من پرکنم.
پدربزرگ هنوز داشت به سؤالم فکر می‌کرد. جرعه‌ای از چایش را نوشید و بدون اینکه رویش را برگرداند از من پرسید: " تا حالا شده زیر دوش آب گرم باشی و ناگهان آب سرد شود؟"
-بله
- پیر شدن این جوریه. اوایل زندگی آب گرمه و به این گرما عادت می‌کنی و وقتی عادت کردی، وسطای دهه پنجم زندگی‌ات آب سرد میشه. آن‌قدر آرام و تدریجی که اصلاً متوجه نمیشی. اما می دونی چه اتفاقی داره می افته! برای اینکه وانمود کنی اتفاقی نیفتاده، شیر آب گرم بیشتر باز می‌کنی. بیشتر و بیشتر و بیشتر. تا جایی که می‌فهمی شیر آب بیشتر از این باز نمیشه.
پدربزرگ گلوش را صاف کرد و دستمال گلدوزی شده شو از جیب پیراهنش بیرون آورد تا دماغش را بگیرد.
- آب وقتی سرد شد دیگه کاری از دست تو ساخته نیست. این حقیقت را نمیشه انکار کرد. کسانی را می‌شناسم که وقتی نوبتشان می‌رسد خودشان از زیر دوش می‌آیند بیرون، چون می‌دانند آب دیگر گرم نمی‌شود. اما من به خودم تلقین می‌کردم هنوز جوانم و می‌توانم. روزگار خوبی داشتم ولی بازهم آرزو می‌کنم کاش هنوز هم جوان بودم. مهم نیست چقدر تلاش می‌کنم چون دیگر خیلی دیر شده و آب دوباره گرم نمی‌شود.
از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. با همان چشمانی که 91 سالش شده است. همان چشمانی که در 30 سالگی رنج‌های زیادی دیده بود. همان چشمانی که وقتی در 40 سالگی داشت در اقیانوس آرام غرق می‌شد نجات‌یافته بود. چشمانی که تولد سه فرزند، پنج نوه و هفت نتیجه را دیده بود.
با خودم گفتم خوش به حالش.
همان روز بعد از شام با ماشین رفتم و از فروشگاه یک کیسه دانه برای پرنده‌ها خریدم. وقتی برگشتم خانه ماشین را داخل خیابان پارک کردم. از توی پارکینگ یک سطل پلاستیکی پیدا کردم و دانه‌ها را داخلش خالی کردم. هوا تاریک شده بود اما رفتم سمت حوض تا ظرف غذای پرنده‌ها را پرکنم. ظرف غذا را پایین آوردم و درپوشش را باز کردم. دانه‌ها را داخل ظرف خالی کردم و بعد درپوشو گذاشتم و به شاخه درخت آویزانش کردم.
سطل را انداختم داخل زباله‌ها و بقیه دانه‌ها را توی پارکینگ گذاشتم. رفتم داخل خانه و هیجان‌زده گفتم الآن به پدربزرگ خواهم گفت که چه‌کار کرده‌ام. اتاق اما قبلاً خاموش بود و نور تلویزیون روی دیوار می‌رقصید. او جلو تلویزیون خوابیده بود روی پاهایش پتو کشیده بود.
کنارش نشستم. دستانش را مانند مجسمه بودا روی شکمش گذاشته بود و سینه‌اش به‌آرامی بالا و پایین می‌رفت. دلم نیامد از خواب بیدارش کنم. از خوابی که شاید دیگر هرگز بیدار نشود.
کاش اکنون در رویای گرم روزهای جوانیش بدود. روزهایی که هنوز آب سرد نشده بود.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :