داستانی از کوین ال هیوز
ترجمه بنفشه اله دانه
تاریخ ارسال : 2 آذر 04
بخش : ادبیات جهان
كريسمس يك سرباز
نویسنده: کوین ال. هیوز
کوین ال. هیوز متولد سال 1951 در ایالت ویلمنگتون آمریکا و استاد الهیات در دانشگاه ویلانوا میباشد. از جمله کتابهای او "قدیس اگوستین"، " قدیس بوناونتوره"، قدیس فرانسیس اسیزی"، "قدیسه هیلدگارد" ، "قدیسه جولیان نورویچ" و دیگر چهرههای برجسته در الهیات و معنویت مسیحی میباشد.
ما هشت نفر بوديم. پنج نفر وحشتناک دلتنگ نامزدامون، سه نفر بقيه كه مجرد بودند دلتنگ خونواده و دوستانمون. فقط چهار روز تا كريسمس مونده بود، اونایی که توانش رو داشتن به خونه رفته بودن. ما توانش رو نداشتیم. هشت مرد تنها، در خوابگاهی که معمولا پنجاه نفر رو در خودش جا میداد. كارمان سبک بود. هيچ جایی هم برای رفتن نداشتیم. عجب کریسمس مزخرفی.
بعد يكي از بچه ها یکی از اون درختهای سراميكي بیسلیقه رو آورد که لامپهاش از قبل توش نصب شده بودن. حدود 60 سانتی متر ارتفاع داشت، به شدت زشت بود و حتی به واژه "بی سلیقه" هم توهین میکرد. عاشقش شدیم. دو روز تمام وقت گذاشتیم تا اطرافش چیزی شبیه به صحنه کریسمس بسازیم.
یکی از بچه ها يك آخور كوچولو پیدا کرد و يك عيساي نوزاد کوچکتر از اون. از کاه واقعی استفاده کردیم تا داخل اون پناهگاه تق و لق رو پرکنیم-که بیشتر شبیه به سایه بان بود تا طویله-و با چوب بستنی درستش کردیم.
اون رو گذاشتیم یکطرف میز، جایی که الیاف داخل باندهای پانسمان کمکهای اولیه را درآورده بودیم تا باهاشون برف درست کنیم. یه مریم و یوسف هم داشتیم که اصلا به هم نمیخوردن. مریم به اندازه یه عروسک کوچیک بود ولی یوسف در تناسب با عیسی بود. برامون مهم نبود، همونطوری هم عالی بود. از فروشگاه PX یک بسته حیوانات مزرعه کوچک گرفتیم و صحنه را با اونها محاصره کردیم. برای سه "مرد خردمند" از مهره های شاه و ملکه دو دست شطرنج استفاده کردیم. روی مهرههای شطرنج تکه های کوچیکی از پارچه های رنگی انداختیم تا شبیه ردای بلند بشن. ما فکر میکردیم که داره شکل میگیره. اما گروهبان ارشد که مراقب ما سربازهای تنها و بیچاره بود، فکر میکرد زشته. عجب کریسمس مزخرفی.
یکم ریسه های تزیینی و چندتا چراغ اضافه گرفتیم. یه نفر از شهر نزدیک بهمون کمی برگهای سوزنی کاج داد و اجازه داد تا چند شاخه درخت کریسمس رو هم که روی برف افتاده بودن با خودمون ببریم. با اون شاخه های کاج دور میزی که صحنه تولد مسیح و درخت کریسمس روش بود، یه حصار درست کردیم. برگ های کاج رو دور تا دور طویلهای که آخور توش بود پخش کردیم. ظاهرش داشت قشنگ میشد. عجب کریسمس مزخرفی.
همه ما از خونه یه هدیه داشتیم، بعضیا یکی دو تا بیشتر. اونها رو هم گذاشتیم روی میز. بعد یکی از بچه ها یه فکر بامزه به سرش زد بیایید برای همدیگه اسباببازی بخریم. اسباب بازی؟ آره اسباب بازی! میدونی، مثل سربازهای پلاستیکی کوچیک، هات ویلز ، ماکت هواپیماها. از این چیزا. هشت تا مرد جوان یهو بچه شدن! عجب کریسمس مزخرفی.
دیگه از خود بیخود شدیم. همه چیز تو فروشگاه PX حراج شده بود (و برخلاف امروز، اونموقع تو فروشگاه ارتش اسباببازی بچهگانه زیاد پیدا نمیشد). اسباببازیها حسابی ارزون شده بودن. PX ساعت 6 بعدازظهر بیست و سوم دسامبر بسته شد و تا دوم ژانویه دوباره باز نمی شد. من ظهر اونجا بودم، اون ساعتی بود که برام تعیین کرده بودن. قرعه کشی کرده بودیم تا معلوم بشه هرکسی چه ساعتی بره. قرار گذاشتیم که هرکدوممون یه ساعت وقت داشته باشه. هرکدوم باید تنها میرفتیم تا هیچ کس نتونه ببینه بقیه سربازها چی میخرن.
و هی خریدیم و خریدیم و خریدیم. عجب کریسمس مزخرفی.
کاغذ کادو همه جا پخش بود، کلی ازش داشتیم، برای همین بقیه اش رو کردیم کاغذ دیواری. آره، کل اون گوشه اتاق استراحت طوری شده بود که انگار داخل یه هدیه کریسمس ایستادی و داری از توش به بیرون نگاه میکنی. هیچکدومش به هم نمیاومد ولی از نظر ما قشنگ بود، برای همین چراغها رو از اینور به اونور آویزون کردیم و با پاپیونها محکم بستیمشون.
صبح کریسمس از راه رسید و ما افتادیم به جون اون کادوها درست مثل بچه های 5-6 ساله ی فیلم "داستان یک کریسمس" . و بله، جوراب هم گرفتیم (خندهداره نه!).
یه عالمه سرباز پلاستیکی هم گرفتیم اونقدر زیاد بودن که ازشون گردان درست کردیم و نبرد بولیج رو با تانک و توپ بازسازی کردیم!
هاتویلز، فقط یکی دو سال بود وارد بازار شده بودن اما حسابی روی بورس بودن. ما اونا رو روی مسیرهای پلاستیکی که هدیه گرفته بودیم، مسابقه میدادیم. بعد با تکههای اضافی مسیرهای مارپیچی درست کردیم. ماشینا رو پرتاب میکردیم تا ببینیم کی میتونه اون یکی رو شکست بده. ماشینا از روی مسیر پرتاب میشدن و یه سرباز بدنبالشون.
یک قطار اسباب بازی. عجب! معلوم شد یکی از هدیههایی که از خونه فرستاده بودن یه ماکت قطار در مقیاس H&O بود که فقط یه مسیر بیضی شکل داشت. یه ماشین موشکی روش بود با یه راکت کوچیک که با یه گیره کوچولو شلیک میکرد، اوه آره. ما هرکدوم چندتا هواپیما، قایق و ماشین گرفتیم. سه تا از بهترینهاش به من رسید، یه مدل ماکت از ناو جنگی بسمارک ، یه جنگنده P-51 و یه کروکی بل ایر مدل 1957. بعضی بچهها ماکتهاشون رو طوری میساختن که دقیقا شبیه تصویر روی جعبه بشه. من در این کارهای ظریف مهارت خوبی ندارم، خیلی از اون توپهای ضدهوایی کوچیک روی بسمارک محکم به انگشتهام چسبیده بودن. با این حال بیشتر برچسبهای تزیینی رو سر جای درستشون روی P-51 چسبوندم. ماشینها، هواپیماها و کشتیهای همه از مال من بهتر شده بودن ولی هیچکس برای تفریح صرف هم دنبال این نبود که بقیه رو شکست بده. یه نفر از خونه کیک میوهای گرفته بود همه زل زدیم بهش. سنگین بود! بعد از چند لحظه بحث همگی به یه نتیجه رسیدیم " کریسمس بعدی همون کیک رو برای خاله ات بفرست!".
اوه صبر کن، یه دختر بود که حسابی مردش رو میشناخت. اون یکی از هدیههایی رو که براش گرفته بودن باز کرد. ببین این چیه؟ بیسکوییتهای آریو. دو جعبه شکلات کلارک. چهار قوطی چیپس پرینگلز (باورت نمیشه، خودت بشمار!). یه چیز تازه برای خیلی از ماها بود. اوه بله آبنبات های عصایی، خیلی زیاد تا دلت بخواد، خیر ببینی دختر خوب، خیر ببینی.
و همینطور گذشت.
هشت مرد بالغ که تو کمتر از یکساعت دوباره تبدیل شدن به بچههای هشت ساله. با اون اسباب بازیها بازی کردیم و بازی کردیم. بعضی از اسباب بازیها تا بعدازظهر دوام نیاوردن. بهرحال جنگ جهنمه و جنگنده P51 من هم با چند تکه پنبه و مایع آتش زا قربانی شد. یه تانک با شلیک توپ از بین رفت و یک تفنگ M80 هم یک تانک ماکت رو از کار انداخت. راستی اگه خواستی با مایع آتش زا و پنبه بازی کنی تا میدان جنگ واقعیتر بشه حتما مراقب باش که نزدیک دیواری که با کاغذ کادو پوشیده شده نباشی. خوشبختانه نزدیک ما یک کپسول آتش نشانی بود. ما ماشینهای هات ویلزمون رو با هم عوض کردیم. یه جعبه شکلات دادم برای یه پلیور که فکر میکردم باحاله. اما یکی از سربازای دیگه فکر میکرد خیلی افتضاحه. و همین طور ادامه داشت تا اینکه رفتیم به تنها سالن غذاخوری که برای شام کریسمس باز بود. بعد برگشتیم به خوابگاه و در حالیکه برنامه ویژه کریسمس "باب هوپ" رو از تلویزیون گوش میدادیم با اسباب بازیهامون بازی کردیم. کریسمس مبارک.
| لینک کوتاه : |
چاپ صفحه
